در خانهی گلی ترقی در ولنجک اتراق کرده بودم. زمستان. تنها. در خانهای درندشت که اغلب خالی بود و پر از دههها نوستالژی، نوستالژی دورانی دیگر، دورانی سپری شده، مانند بعضی از داستانهای خودِ گلی. موتورم آن سر باغ بود، دمِ ورودی، نزدیک خانهی سرایدار و خانوادهاش. شده بوده که بارها ــ و نه یک بارــ از من میپرسیدند نمیخوای موتور بهتری بخری؟ میدانستم آن موتور قراضهی نقرهای با برچسب «دلبرِ آهنی» روی باک بنزین رنگورو رفتهاش وسط محلهای اعیاننشین مایهی آبروریزی است. بهشان توضیح ندادم که ترجیح خودم است که موتورسیکلتی داشته باشم دربوداغون ــچون یادم میاندازد مرگ چقدر به آدمیزاد نزدیک است و خب برای منی که هرجای دنیا باشم پشت موتورم، این یادآوری خالی از فایده هم نیست.
آن روز که بیژن الهی به خانهی ولنجک زنگ زد، جهیدم سرپا. نه به خاطر اینکه خیلی برایش احترام قائل بودم (که بودم)، بلکه چون میدانستم لطمهپذیر است و این نگرانم میکرد. میدانستم که باید هوای او را داشت. سالها بعد که خبر فوتش را در نیویورک شنیدم باز یاد آن روزِ خانهی گلی افتادم. باید میفهمیدم آن شور و شوقی که سر یکی از داستانهای کوتاهم نشان داده بود چیزی نبود مگر هدیهای سخاوتمندانه. آن روزها باید بیشتر با او وقت میگذراندم. ولی آن دوران حواسم جمع نبود، دلمشغولِ زخمهای خودم بودم.
پشت تلفن با شوق و ذوق و صدای بلند گفت، «سالار، داستانت رو خوندم.»
داستان مورد اشاره، داستانی بود در دلِ یکی از داستانهای بورخس دربارهی خودِ بورخس و ابنرشد که وِلش کرده بودم خاک بخورد ــچون هیچ چیزی مشابهش ننوشته بودمــ و تا چهارده سال پس از آن هم نه به فارسی و نه به انگلیسی منتشرش نکردم.
پیشنهاد خواندن
با خودم گفتم: از آن چیزهایی است که یک بار به عمر آدم اتفاق میافتد، دیگر بیژن الهی را اینقدر هیجانزده نخواهی دید، دستکم نه به خاطر چیزی که نوشته یا گفته باشی. و همین هم شد. چون ارتباط من با او به تکعکسهایی میمانست جسته و گریخته نه مجموعهعکسی ممتد. مسافری ازلیابدی بودم، که مدام وارد زندگیها میشدم و باز از آنها خارج میشدم. و در آن حین او در خانهاش در زعفرانیه نشسته بود، خانهای که عزلت از سر و رویش میبارید، خانهای با گوشه و سهکنجهای بلااستفاده، قُللی از کتاب و دیواری از دستنوشتههایش که توی صف بودند تا روزی ویرایش شوند.
این یکی از آن تکعکسهاست: بیژن الهی ترکِ موتورم، «دلبرِ آهنی»، نشسته و داریم از ولیعصر میگذریم. دیدنش ترکِ موتور آنقدر غریب است که حالا تصورش در ذهن نمیگنجد. ولی راستش آن لحظهای را که از ولیعصر میگذریم، بارها و بارها در خاطرم زنده کردهام، آخر هرکدام ما، وقتی پای کسی به میان میآید که رنگی و غنایی به کل زندگی آدم بخشیده، دستاویزی لازم داریم تا خاطرش را زنده نگه داریم. بله، آن روزها، یکعالم از ادبیات حرف زدیم، ولی آن چیزهایی که در خاطرم زنده نگه داشتهام آن حرفها و گفتوگوها نیست. شاید چون خیلی از آن نظریههای ادبی که در آن دهه برایم عزیز بود، یک دهه بعد به چشمم خام و ناقص میآمد. ادبیات که پا در نمیآورْد تا فرار کند. خلافِ من و بیژن که ماندنی نبودیم. بارها و بارها به من گفته بود، بیش از هر چیز به کسی نیاز دارد تا از او مراقبت کند. منظورش زنی بود. دستِ بده داشت ولی گرفتن بلد نبود. چیزی که دو دستی به من داد، دوستی با مردی بود در نیویورک که میم میخوانمش.
گفت، «میم با هیشکی معاشرت نمیکنه، ولی اگه من بهش بگم با تو چرا.»
بعد یک روز، گوشهی خیابانی حوالی دانشگاه کلمبیا در منهتن، مرد متشخصی را دیدم که عصا به دست بیست قدم مانده به ورودی مترو ایستاده؛ از آن چهرههایی که از خاطر آدم نمیرود. محال بود مرا بشناسد و حتم داشتم هرگز عکسی از من ندیده. ولی تا از پلکان آن ایستگاه مترو بالا آمدم، با یک نگاه مرا شناخت. به خاطر قولی که همان اوایلِ دوستیمان به او دادم نمیتوانم از گفتوگوهایمان چیزی بگویم: قول داده بودم حرفهایمان را جایی بازگو نکنم. حتا نویسندهای مثل من هم که کار اصلیاش انواع و اقسام عهدشکنیهاست، باید یکوقتهایی سر قولش بماند. اما یک چیزهایی را میتوانم نقل کنم: بالاخره در پیادهرویهای طولانی و گپوگفت با میم ــ در خیابان برادوی بود یا کنارهی رودخانهی هادسونــ شِمایی از عرصهی ادبی ایرانِ پیش از انقلاب دستم آمد، عرصهای که گاهی امیدوارکننده بود و گاه مأیوسکننده. با اینکه نمیتوانم دری به آن گفتوگوها باز کنم، چیز دیگری را هم میتوانم تعریف کنم: چند باری میم مرا به دیدن منوچهر یکتایی برد، نقاشِ تحسینشدهی مکتب اکسپرسیونیست انتزاعیِ دههی پنجاه میلادیِ نیویورک که همپیالهی کسانی مثل جکسون پولاک و ویلم دکونینگ بود. پیوند آقای یکتایی با آن دورانی که سر آمده بود شوق و علاقهای در من برنمیانگیخت، چنانکه تاریخ پیش از اسلامِ ایران. دکونینگ و پولاک هم آنچنان جاذبهای برایم نداشتند. چیزی که توجهم را جلب میکرد زندگی یکتایی پیش از امریکا بود، پیش از اینکه در دوران جنگ جهانی دوم، در ساحل خلیجفارس، به قصدِ غرب سوار کشتی شود: خردهخاطراتش از صادق هدایت که گهگاه موقع پیادهرویِ عصرگاهی همدیگر را میدیدند، با هم سلام و علیکی میکردند و چند قدمی همراه میشدند و بعد راه کج میکردند و هدایت به کافهای میرفت و یکتایی جوان به کافهای دیگر؛ یا خاطراتش از اولین عرضاندامهایش در عرصهی ادبیات وقتی در نوجوانی هر هفته یادداشتهایش را به احمد کسروی میسپرده تا نظر بدهد ــ و اینکه آن بزرگمرد هم گوش پسر جوان را بابت تاخت و تازهایش در ادبیات میکشید.
کنار یکتایی بودن (به لطف میم و بیژن) به این میمانست که به قدر یک تپش قلب سوار بالهای زمان شده باشی و از آن بالا کل منظره را ببینی، همهچیز را. و بعد آن دم، در چشم برهمزدنی میگذشت. نمیدانستم چه بختی و رخصتی نصیبم شده که وارد حلقهی چنین آدمحسابیهایی شدهام. چند سال پیشتر اولین رمانم منتشر شده بود، تریلر جاسوسی قابلقبولی که بعد از سپتامبر ۲۰۰۱ توجه رسانهها را در امریکا جلب کرد. توجه رسانهها پانزده ثانیه هم طول نمیکشد، چه برسد به پانزده دقیقهای که وعده داده شده. مردم فکر میکردند در رمانم دوران رعب و وحشت جدیدی را پیشبینی کردهام و میخواستند بدانند چطور از پس چنین کاری برآمدهام. برای لحظهای سوار آن موجِ شهرت شدم و بعد وقتی حس کردم به قدر کافی وقت صرفش کردهام به انتخاب خودم ــبله به انتخاب خودمــ دچار فروپاشی روانی شدم. گاهی در زندگی هیچ چیز سلامتتر از فروپاشی ذهنی نیست، یک از هم پاشیدنِ تمام و کمال، انگار تار و پود وجودت از هم گسسته شود، جوری که اگر بعداً سرپا شدی نتوانی همان نقابدار متقلب باشی، همان که کانالهای رادیو و تلویزیون باهاش تماس میگرفتند و جویای نظرش میشدند که آینده برای ما چه در چنته دارد.
آینده را میشد منتظر گذاشت. آنچه داشت از دستمان میرفت، آن دم بود، زمان حال. مثلاً اولین دیدارم با قاسم هاشمینژاد را به خاطر ندارم، اما دومی را چرا. با آن چشمان پرمهر و تیزبینش نگاهم کرد و گفت، «خب، جناب آقای سالار، معلومه مشغول شیطنت بودی.» سری تکان دادم و خندیدم. در آن دوران همیشه مشغول شیطنتی بودم. چسبیده بودم به «دلبرِ آهنی» و تهران، استخر شنای من شدهبود، یا دشتِ شکاری که انگ خودم بود. دلم میخواست ذرهذرهی هوای بدِ شهر را فرو بدهم و در هر سوراخی سرک بکشم و فضولی کنم. مردم میگفتند، «تو که توریستی سالار، میای و میری. اگه دائم اینجا زندگی میکردی یه جور دیگه تهران رو میدیدی. همچین گل و بلبل هم نیست ها.»
آخر کجای دنیا گل و بلبل بود؟ همهجای دنیا سر و ته یک کرباس است و از طرفی هرجا مدتی سر کنی بیعدالتیهای هر روزه و نقائصش به چشمت میآید. اما هرگز از قاسم نشنیدم چنین حرفهایی بزند. مردی که فیل در تاریکی را اوایل دههی دوم زندگیاش نوشته بود، کتابم را خوانده بود و بعد از مدت کوتاهی فصل اولش را به فارسی ترجمه کرد. آن موقع درست متوجه نبودم چه افتخاری نصیبم شده، چون حواسم سرجا نبود؛ چون به قول قاسم، که به خنده میگفت، همیشه مشغول شیطنتی بودم. با وجود این از من خوشش آمد و پذیرایم شد. حتا وقتی خوابآلود به جلسات پنجشنبه عصرش میرفتم که دهدوازده نفری از ستایشگران جوانش در آپارتمان کوچکش در خیابان بهار جمع میشدند و بیهقی یا متن کلاسیک دیگری میخواندند.
فرشته جان، همسر قاسم، اغلب مرا در آشپزخانه میدید و لبخندی میزد، «بچهجون، دیشب چه کردی که چشمهات از هم باز نمیشه.»
گمانم آنوقتها، بیش از هر چیزی دلم میخواست زمان را به عقب برگردانم و حتا شده برای یک دقیقه قاسمِ فیل در تاریکی را ببینم، همان کتابی که رشتهی دوستی را میان ما استوار کرده بود، علاوه بر خواب گرانِ چندلر که ترجمهاش کرده بود، دلم میخواست قاسمِ مجلات فردوسی و آیندگان را ببینم. ولی او مدتها بود که در ساحل امن عرفان و تصوف لنگر انداخته بود و دنبال تمهای داستانیِ ادبیات تصوف بود، حکایتهایی که ورای قصهگوییِ صرف رفتهاند و چیزی متعالی در دلِ خود دارند. یک روز همین را از او پرسیدم؛ اینکه چرا مثل خیلی فارسیزبانهای پیش از ما به دِیرِ عرفان پناهنده شده بود؟ آنوقت داشتیم برنامهی سفری به هند را میریختیم؛ قرار بود اول من بروم و بعد مریم و آشیل، پسرمان و پسرخاله و دخترخالهام از نیویورک به من ملحق شوند و فرشته و قاسم هم از تهران.
هند برای قاسم از بسیاری جهات امتداد سرسپردگیاش به مسیر معنویای بود که داشت طی میکرد.
به سؤالم خندید چون پرسیده بودم چرا مسیر نخنما و تکراری بسیاری از مسلمانان عارف پیش از خودش را در پیش گرفته. همیشه عاشق خندیدنش بودم. اینجور وقتها کودک درونش بیرون میپرید و خندهاش به گوشم لهجهدار میآمد، لهجهی زادگاهش مازندران.
«تو هم اگه این طریق رو پیش بگیری، راه برگشت نداریها، سالار!»
خب طبعاً منظورش طریق عرفان بود. ولی توقع چنین جوابی را نداشتم. هرچند به نوعی جواب همین بود. به نظر میرسید منظورش این است: «درست است، این راه را انتخاب کردهام. ولی برای بازگشت دیگر خیلی دیر است.»
شاید پیِ حرفش این را هم میگفت: «در این مسیری که انتخاب کردهام کارکشته شدهام. خوب از پسش برمیآیم.»
در طول آن سفر هند خیلی به هم نزدیک شدیم، مثل یک خانواده. در هیچکدام از عکسهای قشنگ سفر نیستم، به روال همیشهام؛ انگار غیبتم بیشتر به کارِ بقیه میآید تا حضورم. در یکی از آن عکسها قاسم دارد به دوربین نگاه میکند، ولی در حال جُم خوردن، دهانش نیمهباز مانده، احتمالاً داشته به آنکه پشت دوربین است میگفته یک دقیقه صبر کن، در همان عکس مریم و فرشته که در آن پیراهنهای سفید عین پریها شدهاند، دست هم را گرفتهاند و آشیل چهار ساله که روی پای مریم نشسته محو تماشای قاسم است، مثل بچهای که به پدربزرگ نداشتهاش چشم دوخته.
چند سال پس از سفر هند، شبی باز در خانهی خیابان بهار نشسته بودم و به حرفهای قاسم با رضا زاهد و حسن عالیزاده، شاعرانی کمنظیر، گوش میدادم. وارد گفتوگویشان نشدم، راستش جسارتش را نداشتم. صحبت از مولانا بود. یک ساعت پیش از آن ابراهیم گلستان از لندن زنگ زده بود تا جویای احوال قاسم شود؛ در آن سالهای آخر زیاد زنگ میزد. اما بابت این چیزها نبود که انگشت به دهان مانده بودم، بابت ناآگاهی خودم بود. ادبیات کلاسیک فارسی قلهی اِوِرستی بود که هرگز نمیتوانستم آنطور که باید و شاید فتحش کنم، هرچند دائم عزم بالا رفتن از آن کوه میکنم و شکست میخورم و باز راهی میشوم. آنها داشتند از مولانا حرف میزدند و از چند بیت بخصوص از مثنوی، انگار داشتند در مورد شعرِ دوستی قدیمی حرف میزدند که بچهمحلشان بوده. هرسهتایشان، مولانا را چنان درک کرده بودند و با او انس و الفت داشتند که حتا بین خودشان از او گله هم میکردند، البته با مهربانی و حسن نیت، آنطور که آدم به کسی که تمام عمر میشناسدش گوشه میزند، یکی که از گوشت و خون خودت است و با بندبند وجودت درکش میکنی. این چیزی بود که مرا به حیرت انداخت. راستش اصلاً همینکه در آن خانهی خیابان بهار بودم، جای حیرت داشت. چراکه یک بار دیگر زمان ایستاد؛ درست مثل وقتهایی که آقای یکتایی در نیویورک به من و میم از هدایت و کسروی میگفت یا آن دفعه که بیژن در آن روز زمستانی به خانهی گلی زنگ زد تا بهم بگوید بالاخره چیزی نوشتهام که ارزش نوشتن را داشته.
آن بعدازظهرِ بخصوص در خانهی خیابان بهار تا شب ادامه پیدا کرد. گمانم باز زمستان بود و دیگر بیژن میان ما نبود. و نوبت قاسم بود. همهمان میدانستیم که عنقریب است. فرشته از آشپزخانه چای آورد و سروصدای خیابان شلوغ از آن پایین مثل آژیری دور و نزدیک به خانه نفوذ کرد.
با خودم گفتم: «این حرفها، صحبت از مولانا و ادبیات کلاسیک فارسی دیگر هرگز به این سیاق در تاریخ تکرار نخواهد شد. بعد از این آدمها، هرگز.»
پایین، «دلبرِ آهنی» که زهوارش داشت از هم در میرفت، در پیادهرو پارک بود و منتظر. بلند شدم و بنا به عادت، سرک کشیدم ببینم موتورم هنوز سرجایش هست یا نه. ولی آخر کی آن قراضه را میدزدید!
بعد لم دادم و تا آخر شب همانجا ماندم و گوش سپردم. و گوش سپردم.