اندیشهی پویا: احمد زیدآبادی اگرچه تا سالها متمایل به جریانی سیاسی شناخته میشد که دل در گرو افکار و اندیشههای شریعتی داشت، اما بهویژه در کتاب الزامات سیاست در عصر ملتدولت، نیمنگاهی انتقادی به نظریهی «امت و امامت» شریعتی انداخته و رویکردی انتقادی در برابر او اتخاذ کرده بود. او اگرچه متن کامل اسناد منتشرشدهی ساواک دربارهی شریعتی را نخوانده بود، اما چنانکه خود روایت میکند در همان سالهای ابتدایی دههی هفتاد مجلهی ۱۵ خرداد و برخی از این اسناد مربوط به شریعتی را که در آن نشریه منتشر شد، خوانده بود و جمعبندی خود از ماجرای این اسناد را داشت؛ خلاصهای از اسناد را در اختیار او قرار دادیم و آنچه میخوانید گفتوگویی است با او در جمعبندیِ نهاییِ خود از این اسناد و محتوای نامهنگاریها و بازجوییهای شریعتی در ساواک.
انتشار بخشهایی از نامههای شریعتی به ساواک در دههی هفتاد شمسی، بسیار بحثبرانگیز بود و برخی دوستداران شریعتی حتا در اصالت مطالب منتشرشده تردید وارد کردند. با انتشار اسناد مربوط به شریعتی در ساواک در سال ۱۳۷۸، کمتر کسی به این اسناد مراجعه کرد تا جزئیات ماجرا را دنبال کند. ما در این شماره گزارشی کامل از بازجوییها و نامههای شریعتی به ساواک داشتهایم که شما هم این گزارش را مرور کردهاید. با شناخت و برداشتی که از شریعتی و افکار و روحیاتش داشتید، کدام بخش از محتوای این اسناد برایتان طبیعی و قابلپیشبینی و کدام بخش آن احیاناً از پیشبینیتان به دور بود یا شگفتزدهتان کرد؟
واقعیتش من چندان از مواجهه با گزارش کامل نامههای شریعتی به ساواک و متن بازجوییهای او شگفتزده نشدم. همان زمانی هم که حمید روحانی (زیارتی) بخشهایی از این اسناد را منتشر کرد و آن سروصداها ایجاد شد، به نظرم نیامد که ساختگی باشند. پارادوکسهای ذهنی و شخصیتی شریعتی برایم هویدا شده بود. آن تصویر خارقالعاده و منزه از افکار و رفتار شریعتی را که برخی مبلغش بودند، نداشتم. او را آدمی میدیدم با همهی محدودیتها و گرفتاریهای انسانی و در یک موقعیت خاص، که در افکار سیاسیاش دچار تناقضهایی است. او از یکطرف نسبت به مبارزان چریکی حس عاطفی داشت و از طرف دیگر هم تحلیلی انتقادی نسبت به آنها در درون خودش داشت که کمتر در بیرون مطرح میکرد. او این تناقض را نسبت به سیستم سیاسی مستقر یعنی حکومت پهلوی نیز داشت. او قطعاً سیستم پهلوی را بهعنوان یک سیستم پلیسی میدانست و نسبت به آن حسی از بیزاری داشت، اما آیا به نفی مطلق سیستم پهلوی رسیده بود؟ این نیز تناقض دیگری بود که در افکار سیاسی او دیده میشد. در همین اسناد ساواک میبینیم که ساواک دائم در تعقیب و مراقبت اوست و تمام رفتارهایش و همهی روابط و تکتک سخنرانیهایش را زیر ذرهبین قرار داده. شریعتی قطعاً حس مشمئزکنندهای نسبت به این فضا داشت. اما سیستم مطلوب شریعتی برای ادارهی اجتماعی و اقتصادی جامعه چه بود؟ شریعتی ذهنیتی آرمانشهرگرایانه از یک دولت خوب داشت که بر اساس دوران حکومت حضرت علی در ذهن خودش ساخته بود. اما در عین حال آدم باهوش و واقعبینی بود و میدانست که ساختن آن سیستم در روابط اجتماعیِ آن روز، کار سختی است و عملی نیست. مجموعهی این تعارضها باعث میشد رفتارها و حتا افکار و اندیشههایش، چه آنها که علنی بیان کرده و چه آنها که با ساواک در جلسههای خصوصی مطرح کرده، دچار زیگزاگهایی باشد.
این تعارضهایی که میگویید صرفاً فکری است، یا روانشناختی هم هست؟
پیشنهاد خواندن
شریعتی نگاهی انتقادی نسبت به سطح افکار و اندیشهها، بهخصوص در حوزهی اندیشه دینی و اسلامی در ایران داشت. فهمی پیدا کرده بود و دانشی داشت که فکر میکرد چیزی غریب و اثرگذار است و میخواست آن را مطرح کند. دنبال فرصت بیشتری برای طرح دیدگاههایش بود. نمیخواست قربانی شود؛ نمیخواست زندانی یا اعدام شود و به یکباره تمام شود. نیاز زیادی داشت که دائم حرف بزند و بنویسد. مانند هر آدم دیگری که موقعیت اجتماعی خاصی پیدا میکند، مقدار زیادی تحتتأثیر فضای سخنرانیهای پرشور و تشویقی قرار گرفته بود. وقتی از این فضا دور میشد و فقط باید مینوشت، دچار عذاب میشد. از این جهت بیشتر علاقهمند به سخنرانی بود. میخواست صحبت عمومی داشته باشد، به دانشگاه برود و با جوانها و دانشجویان تماس داشته باشد. ممکن نبود ساواک مخالف او باشد و شریعتی بتواند به این هدفش برسد. بنابراین وقتی به ساواک احضار میشد، سعی میکرد خیلی حسابشده از کلمات استفاده کند. اول این که چیزی نگوید که خلاف بیّن دیدگاههای خودش باشد. دوم این که مقداری فریبکاری هم بکند. سعی میکرد بقبولاند کاری انجام میدهد که چندان هم خطری برای ساواک ندارد. تا نظر مساعدشان را جلب کند و بگذارند صحبت کند. البته که من اگر بودم ــبنا بر تجربیاتی که خودم هم داشتهامــ به شیوهی او عمل نمیکردم که بخواهم ساواک را فریب دهم. حرفم را روشن میزدم؛ هر چند این حرف روشن، حرف خطرناکی هم نبود. ما درگیر عملیات مخفی یا مسلحانه نبودیم که بخواهیم آن را پنهان کنیم. کار قانونی میکردیم و میشد از آن دفاع کرد. اما تکلیف شریعتی در این زمینه روشن نبود.
یعنی تعارضهای نظری او نمیگذاشت که با خودش صادق باشد.
بله، چرا زبان شریعتی، زبان ابهام است؟ شریعتی هیچگاه مستقیماً از مبارزهی مسلحانه دفاع نمیکرد. از این جهت ساواک تا مدتها دچار تردید بود که بالاخره شریعتی چه میگوید و چه میکند؟ و آیا سخنان او به نفع سیستم است یا به زیانش؟ شریعتی با این صحبتها و نامهها ذهن ساواکیها را تحتتأثیر قرار میداد که رهایش کنند و فعالیتش را بکند. اما زمانی که رهایش میکردند، دچار تعارض بود. در تئوری اساسیاش با انقلاب موافق نبود و دنبال انقلاب فرهنگی بود و میگفت ذهن انسانها باید باز شود و اسلامشان اسلام انقلابی و عدالتمحور شود. اما وقتی چریکی شکنجه یا اعدام میشد، عواطفش بهشدت دچار غلیان میشد. سخنرانیِ «پس از شهادت» او، نشانهی همین برانگیختگی احساساتش نسبت به کشته شدن احمد رضایی است. تصور میکنم شاید بعد از این سخنرانیها پشیمان هم میشد که اینها چه حرفهایی بود که زدم؟ از طرفی هم جامعهی هدف شریعتی این شکل حرف زدن را طلب میکرد و او را در تنگنا قرار میداد. به مجرد اینکه اعدام و خون و خونریزی در جنبش چریکی پیش آمد، انگار مهار از دست خود شریعتی هم رها شد. حرفهایش پر شد از بحث خون و قیام و شهادت و بهطور طبیعی ساواک را ترساند. ولی به نظرم وقتی شریعتی به زندان افتاد، متوجه شده بود که این سخنان را تحتتأثیر جو حاکم بیان کرده است.
شریعتی اگر مخالف انقلاب سیاسی بود، در فضایی که در تسخیر انقلابیون بود، ترجیح میداد با زبان ابهام سخن بگوید. چرا یک روشنفکر نباید نظرش را صریح بگوید و در ایهام و ابهام بماند؟
همهی ما آدمیزاد هستیم و ضعفهایی داریم. جمعیت پرشوری میآیند و شما را تحسین میکنند، برای شما هورا میکشند و کف میزنند. وسوسهکننده است و جاذبهی زیادی دارد. باید خیلی روی خودتان کار کرده باشید که تأیید دیگران برایتان اهمیتی نداشته باشد. او از این تشویقها خوشش میآمد. که اگر خوشش نمیآمد، در دورهای که این همه تناقض میدید، میتوانست گوشهای بنشیند و تألیف و پژوهشش را بکند. من اگر جای او بودم، خودم را در این تناقض گیر نمیانداختم. تلاش میکردم که از این تناقض بکاهم. او باید تکلیف خودش را با خودش روشن میکرد، اما نمیتوانست؛ هم تهییج انقلابی میکرد و هم نمیخواست انقلاب شود. هم با مبارزهی مسلحانه موافق نبود، هم سمپاتی خاص نسبت به کسانی که اسلحه بهدست گرفته بودند، داشت. باید این را حل میکرد، اما نمیتوانست. این وضعیت او را دچار پارادوکس میکرد. از آن طرف، شریعتی از این که ساواکیها بخواهند اذیتش کنند، او را به دام اندازند و محدود کنند، حتا او را بکشند و آنطور که مایهی نگرانی او بود، نفلهاش کنند، نگران بود. خودش هم گفته است که ترس من از مرگ نیست، از نفله شدن است. مثلاً شاید میترسید که یک تصادف ساختگی درست کنند تا هیچکس شک نکند. از وحشتی که شریعتی بعد از آزادی پیدا کرده بود و همیشه حس میکرد مورد تعقیب است، میتوان به احوالات درونی او پی برد.
یعنی به نظرتان بخشی از راهبردی که شریعتی از سال ۱۳۴۳ تا ۱۳۵۳ در مواجهه با ساواک برگزید، بهخاطر ترس بوده است؟
بله، طبیعی است که از ترس هم بوده باشد. شریعتی واقعاً از ساواک ترس داشت و ترسش هم جدی بود. هیچ کس نیست که نترسد، بهویژه کسی که میخواهد چیزی را حفظ کند. ممکن است چریک باشید و بگویید عمر من، شش ماه است. آنجا میروم، درگیر میشوم و در آخر من را خواهند کشت و همین کشته شدن برای من، رسیدن به مقصد است. اما تلقی شریعتی از خودش این است که دانش انبوهی اندوخته و درکی از جهان و جوامع و جامعهی خودش پیدا کرده، حالا میخواهد آنها را عرضه کند و این عرضه کردن برایش مهم است. طبیعی است که این آدم، میترسد.
اشاره کردید که شریعتی باید از تناقضهایش میکاست و در آنصورت شاید متفاوتتر در بازجوییهایش هم ظاهر میشد. اما داوری شما دربارهی راهبرد انتخابی او در مواجهه با ساواک چیست؟ آیا میتوان سخنانی را در بیرون گفت و بر اساس آن افراد را تهییج به مبارزه کرد، اما در در داخل و در گفتوگو با ساواک مبارزه را نفی کرد و راهی به مصالحهجویی با سیستمی که با او مبارزه میکنی هموار کرد؟ آیا این راهبرد او منطقی است؟
مبنای سنجش راهبرد او در بازجویی این است که چقدر در عمل جواب میدهد، نه این که در آنجا چقدر صداقت بهخرج داده است. هیچ الزامی نداشت که شریعتی بخواهد با ساواک صادقانه صحبت کند. شریعتی آنها را سر کار میگذاشته، با کلمهها بازی میکرده، مفهومسازی میکرده، تا گیجشان کند. اینها امور موجهی هستند. اما اگر این صحبتهای او در عرصهی عمومی هم منتشر میشد، آیا شریعتی میتوانست از آنها دفاع کند؟ در اینجا میتوان نقدی بر راهبرد او مطرح کرد. البته که احتمالاً او تلقیاش این بود که این اتفاق نخواهد افتاد، چنانچه ساواک هم دنبال چنین افشاگریای و سوزاندن شریعتی نبود. اما بعد از آن که ساواک مطالبِ در زنداننوشتهشدهی شریعتی را در کیهان چاپ کرد، سروصدایی بهپا شد و برخی افراد در انگیزههای دکتر شریعتی تردید وارد کردند. اینجاست که کار شریعتی و راهبرد او سخت میشود. شریعتی با خودش میگفت که من سطحی از آگاهی دارم و میخواهم آن را در جامعه پخش کنم و لازمهی این امر، نشان دادن انعطاف در اینجا و آنجاست. پس اگر لازم است از اعلیحضرت آریامهر هم به نیکی یاد میکند. البته متن بازجوییهای محمد حنیف نژاد را هم که ببینید، با این که چریک است در بازجوییها، جابهجا از لقب والاگهر در نام بردن از پسر اشرف استفاده کرده است.
چون میخواهد مبارزهی مسلحانهی مخفی را پنهان کند، و این متفاوت از موقعیت شریعتی است.
بله، شریعتی میخواهد چیزی را کتمان کند که خودش آشکار است. درحالیکه حنیفنژاد میخواهد چیزی را که آشکار نیست کتمان کند. بنابراین کار شریعتی از این جهت سختتر است. اینکه شریعتی بخواهد طوری حرف بزند که دست از سرش بردارند یا فرصتی به او دهند یا امکانی برایش فراهم کنند، چندان عجیب و غریب نیست. آنچه مقداری میتواند محل بحث باشد، برخی از صحبتهای اوست که در بیرون میزند و با این راهبرد او در تعارض است. اینکه مثلاً بگوید: «آن قوم اگر موفق شوند مرا بر دار کشند و یا همچون عینالقضاه شمعآجین کنند، یا مانند ژوردانو در آتشم بسوزانند، حسرت شنیدن یک آخ را هم بر دلشان خواهم گذاشت.»
شما چه نگاهی به این تعارض دارید؟
این جملات را بهنظرم از منظر شاعرانه باید تحلیل کرد. شریعتی دوست دارد اینطور باشد. او از واقعیت وجودی خود حرف نزده، بلکه بیشتر یک بیان شاعرانه داشته. بهنظر من کسی که میایستد، کسی که تسلیم میشود، کسی که بازی میدهد و کسی که دودوزه بازی میکند، همهی این افراد را صرفاً با یک معیار باید داوری کرد؛ اینکه آیا با این عملکرد، آرامش دارد و در هر نقطهای میتواند از خودش دفاع کند؟ آیا میتواند راحت با آن کنار بیاید؟ ما بهلحاظ شخصی جای شریعتی ننشستهایم که بدانیم در درونش چه میگذشت. آیا وجدانش از گفتن این حرفها و نوشتن آن دو کتاب در زندان معذب بود یا نه؟ با اینحال میدانیم که وقتی این پرسشها از او مطرح میشد، برخورد واکنشی نشان میداد. مثلا وقتی بهشتی از او دربارهی مقالاتش در کیهان پرسیده بود، گفته بود که این را توهین به خودم میدانم. مسئله این است که این حرفها شریعتی را اذیت میکرد. آدمی که خلاف برنامهی خودش، خلاف آنچه از خودش توقع دارد، در آنجا حرفی بزند، قطعاً بار آن موضوع روی سینهاش خواهد ماند. این چیزی است که شاید کمتر مبارزی با آن کنار بیاید. شریعتی اگر زیر فشار این همکاری را انجام داده بود، میتوانست بگوید که ای مردم، تواناییهای من همین است و جز این از من توقع نداشته باشید. اما برای یک مبارز چنین اعلانی سخت است. اما اگر نه از روی ترس و فشار، بلکه بهدلیل دیگری حرفی زده که فکر میکند آن حرف در آن شرایط منطقی بوده اما آن را در بیرون، حمل بر چیز دیگری میکنند، باید بتواند شجاعانه دربارهاش سخن بگوید. در اینجاهاست که میتوان رگههایی در رفتار شریعتی پیدا کرد که از آنچه گفته بود، خشنود نبود یا از افشای آن مقداری نگران بود. شریعتی در یکی از نوشتههایش از عبارت «کثافتکاری کیهان» استفاده میکند. شریعتی این ماجرا را شفاف نکرده و ما همهی جوانبش را نمیدانیم. خیلیها شانس میآورند و اسناد مربوط به آنها سالها در آرشیوها میماند و افشا نمیشود، و شریعتی از این نظر بختیار نبود. اما چرا شریعتی به این کار تن داد؟ چون فکر میکرد، هنوز همه حرفهایش را نزده و چیزهایی برای گفتن دارد که باید بزند. با این حال به نظر میرسد چندان نمیتوانسته دفاع راحتی از رفتار خودش در زندان بکند.
این تعارض بهنظرتان شریعتی را هم اذیت میکرد و در تنگنای روحی قرار داده بود؟
حتماً اذیت میشد. وضعیت همهی کسانی که در زندان کم می آورند و بیرون میآیند، عمومی نمیشود. اینها در درون خودشان برای مدتی طولانی دچار فشارهای روانی و عصبی میشوند که کاملاً پیداست. کسی بیرون آمده، به استقبالش میروید اما خیلی عصبی است؛ حتماً کاری کرده که عصبی است. شریعتی بعد از زندان بیطاقت شده بود. همه از او انتظار داشتند تا قطرهی آخر خون مقاومت کند در حالی که آنطور نشده بود. متأسفانه در یک نظام استبدادی، نمیشد کار انتقادی جدی را در حاشیهی امنی پیش برد. شریعتی نیاز به حاشیهی امنیتی داشت و مجبور بود با ساواک وارد تعامل شود، نامه بنویسد، مقداری گولشان بزند و سرگردان و اغوایشان کند، و حتا بعضی جاها تطمیعشان کند. در عین حال، جامعهای که مخاطب شریعتی بود، به سمت رادیکالیسم پیش میرفت و دنبال سرنگون کردن شاه بود. و او آن وسط گیر کرده بود.
چیزی که از نامههای شریعتی به ساواک و راهبرد او در نگارش این نامهها میشود فهمید این است که اجازهی سخنرانی کردن پیدا کند. این نکتهای است که شما هم به آن اشاره کردید. آیا به نظرتان سخنرانی کردن در ازای به جانخریدن این تنگنای روحی، معاملهی هوشمندانهای بود؟
هر فرد سیاسی در فعالیت سیاسیاش یک دال مرکزی و محوری دارد که میخواهد آن را دنبال کند. صحبت و سخنرانی برای شریعتی، دال مرکزی بود؛ یعنی آنچه خودش آگاهیبخشی تلقی میکرد. دیگر چیزها حول این دال مرکزی میچرخید و برای حفظ و بقای آن بود. اگر صادقانه اعتقاد داشته باشید که الان بهترین کار برای جامعه، این کار است و برای حفظ آن کار در جاهای دیگر از خودتان انعطاف نشان دهید، اشتباهی مرتکب نشدهاید. اما در نظر بقیه، شریعتی آدمی انقلابی بود؛ آدمی که دنبال انقلاب و تهییج افکار عمومی و آزاد کردن نیرو برای سازمان مجاهدین و چریکهای فدایی است. تصویر بیرونی از او اینطور بود.
و او هم این تصور بیرونی را اصلاح نمیکرد.
همین طور است. اما خیلیها هم نمیخواهند تصویر بیرونی از خودشان را اصلاح کنند. چون آن تصویر محبوب و دلرباست. هر جا میروید شما را تحسین میکنند. شریعتی هم در نهایت آدمیزاد است و مثل من و شما، همین گرفتاریها را دارد. تصویر بیرونی برایش مهم بود. بله، او حاضر نبود به مخاطبانش بگوید من دنبال انقلاب نیستم و اساساً انقلابی نیستم. حاضر نبود صریحاً بگوید من مبارزهی مسلحانه را قبول ندارم و با مارکسیسم و غربزدگی مخالف هستم. حاضر نبود بگوید شخصیت من این است و آیندهی ایران را در این مسیر میبینم و شما هر چه دوست دارید فکر کنید و هر کاری خواستید بکنید. شریعتی شهامتش را نداشت که اینها را به مردم بگوید. در اینباره سکوت میکرد.
نظرتان دربارهی بخشهایی از این گفتوگوهای شریعتی و ساواک که دربارهی مجاهدین است چیست؟ آنجاهایی که آنها را عناصری خرابکار و فرصتطلب و مانند آن خطاب میکند.
روابط شریعتی با چریکها و مجاهدین، پیچیده بود. بهعنوان کسی که سن و تجربه و توانایی سخنوری و نوشتاری بیشتری داشت، به آنها به چشم بچههایی نگاه میکرد که باید مورد محبت عاطفی قرار گیرند. نمیخواست آنها را از خودش براند و برنجاند. اما طبیعیست وقتی در خلوت خودش در مورد کار و رفتار اینها فکر کند، نتواند با رفتار آنان کنار بیاید. این همان نقطهی تناقضی است که در نگاه شریعتی به چریکها بروز پیدا میکرد. شریعتی آن طور که در نامهای به شیخ علی تهرانی نوشته، مثلا از کتاب شناخت مجاهدین، راضی نبود. طعنههای تندی به آن زده و معلوم است آن را قبول نداشته. در عین حال وقتی مجاهدین در زندان زیر شکنجه یا در خیابان کشته میشدند، موجی برپا میشد که شریعتی نمیتواند خودش را از آن موج سوا کند. اگر میخواست خودش را دور نگه دارد، تبدیل به آدم آکادمیکی در سطح احسان نراقی میشد که همهی سمپاتیها و آن شور و هیجان اطرافش را از دست میداد. اما وقتی در آن شرایط میافتید، انگار باید تا انتهایش بروید. وقتی تا آخرش نروید، هر جایش که این وسطها بمانید، برایتان دردسر ایجاد میشود. بالاخره مجبور میشوید سازش کنید، انعطاف نشان دهید و بعضی از این حرفها را هم بزنید. اگر کنار بایستی، زیر فشار قرار میگیری. نیروهای مبارز به تو می گویند چه نشستهای و وراجی میکنی، الان موقع اسلحه و جهاد و شهادت است؟ احمد رضایی به او همین را گفته بود.
فکر میکنید اگر شریعتی زنده بود و نامههای او به ساواک و محتوایشان منتشر میشد، چه واکنشی نشان میداد؟
نمیدانم به آن تناقض و تعارضی که گفتیم میپرداخت یا نمیپرداخت. ممکن بود بگوید شما اساساً یک کشیده نخوردهاید و زندگی راحتی کردهاید، و تجربه نکردهاید که ساواک دائم در تعقیبتان باشد و اصلا نمیتوانید در مورد آدمی که در آن شرایط بوده، داوری کنید. جواب دیگرش میتوانست این باشد که هرکسی، شیوهای در بازجوییها دارد، یکی خیلی سرتق است و سرموضع قابل دفاع خودش میایستد، و دیگری سعی میکند فضایی ایجاد کند تا بتواند فرصتی بخرد. شاید هم برخی جنبههای پنهان ماجرا را که ما از آن اطلاع نداریم افشا میکرد.
و در پایان، چرا خیلیها در برابر محتوای این نامهها و بازجوییها به جای فهم آنها، به انکار میپردازند؟
چون شریعتی را در ذهنشان ایدئالسازی کردهاند. وقتی آثار شریعتی را میخوانید، او از انسانی دفاع میکند که در اوج عرفان، ایستادگی و فداکاری ایستاده است. انگار مخاطبان شریعتی به خودشان اینطور القا کردهاند که شریعتی خودش هم همینطور بوده است و به چنین مرحلهای رسیده است. و وقتی با واقعیت شخصیت او روبهرو میشوند، دچار فروپاشی میشوند. توجهی ندارند که شریعتی هم یک انسان بوده است مانند دیگر انسانها، با مجموعهای از محدودیتها و تناقضها.