صدای نیرومند و شورآفرینش که آسان بالا میرفت و کلام فاخرش که گاه به شعر منثور پهلو میزد و آن را جادویی میخواندند، به محور اصلی بازیهایش و سرمایهی زوال ناپذیر سوداها و تمناهایش تبدیل شد. تکگوییهای آهنگینش در «نیایش»، هنرمندی جوان و پراحساس را در ذهن تداعی میکرد که در کار خلق یک اثر سحرانگیز است. شنوندگان نوارهای سخنرانیاش و حضاری که برای گوش دادن به خطابههایش در مجالس او حضور مییافتند، تصوری از یک قهرمان را در ذهن میپروراندند: قهرمانی که مشغول نبردی سازشناپذیر با زر و زور و تزویر است و برای جنگ مسلحانه، سربازگیری میکند و جملات قصارش، منبع لایزال یک انقلاب و زینتبخش آن است. او نقش اول این درام را ایفا میکرد و الهام بخش مبارزانی بود که نمیهراسیدند و حقیقت را فدای مصلحت نمیکردند و از بازیهای پیچیده با ساواک سر در نمیآوردند. آنها در این منازعهی بیپایان، مشیت الهیِ خود را میپذیرفتند، به پیشباز مرگ میرفتند، و حسرت شنیدن یک آخ را هم در دل دشمنان میگذاشتند. او، آنطور که از نوشتههایش برمیآید برای این پیروان شورمند و خشمگین، بسیار غصه میخورد، به یادشان قصهی «حسن و محبوبه» مینوشت و سوگوارانه خطابهی «پس از شهادت» ایراد میکرد و در خلوت خود و گاه در میان دوستان، برایشان اشک میریخت و بارها و بارها شرمساریِ خود را از این مُردگان، «همچون تبی درست/ همچون تبی که خون به رگش خشک میکند» احساس میکرد. اما این اشکها و شرمساریها باعث نمیشد که با ساواک وارد مراوده نشود و برای کسب مجوز یک مشت سخنرانیِ دیگر، برای آنها نقش ایفا نکند.
نامهنگاریهایش به ساواک خیلی زود شروع میشود. با جملات آراسته همه را دست میاندازد: مأموران ساواک را و البته بعدها، مخاطبان آرمانگرای خود را. تقریباً به هیچکدام از دوستان خود از مکاتباتش با ساواک چیزی نمیگوید و اینکه این معاشرت را چه مصلحتی موجه میکند و اگر کاری افتخارآمیز یا موجه است چرا از همهکس، حتا از همسر و پدر و همرزمان دیگر، پنهان است و اگر برای معلم انقلاب، این قبیل تعاملات موجه است پس آن احکام کلی و آن نسخهپیچیها برای جوانان چه میشود، و بر سر آن شمشیر بُرانی که از نیام کشیده میشود تا پوست و گوشت را بِدَرد، چه میآید و آن اشتیاق مفرط به خودسوزی، در همان مکانی که سه آذر اهورایی در آتش بیداد سوختند، به کجا میرسد. تحلیل شخصیت کسی که مخاطبان رمانتیک خود را به استقبال مرگ میفرستد و خود در کمال خونسردی به بازی موش و گربه با ساواک میپردازد، دشوار و تکان دهنده است. نگاه تیزِهوشمندانهاش، بازجویان ساواک را متأثر میکند: آنها در پوست خود نمیگنجند که کسی که اعتراضهای دائمیاش و مرور مصیبتها و مرارتها در آثارش، از او تافتهی جدابافته ساخته است، اینبار، داوطلبانه، از نتایج درخشان انقلاب سفید سخن میگوید و خود را در بازگشت به فرهنگ و تمدن ایرانی و در مخالفت با آخوندها ــبه تعبیر خودشــ، با حکومت، همرأی و همعقیده میپندارد.
رفتهرفته، بازی بالا میگیرد اما آن نگاه تیز و هوشمندانه بر ذهن «مقام امنیتی» ساواک و صورت استخوانیاش، کارگر نیست. خندههای بازیگر ما محو میشود و دنیای تراژدی، چهرهی تیرهی خود را به او نشان میدهد. کمکم احساس میکند که در این نطع، راهها از شش جهت به روی او بسته است و فرزینبندهای سختِ حریف، او را گرفتار کرده است. خود را در مخمصهای تنگ و دشوار میبیند، اما شوق ستاره شدن و علاقه به داشتنِ مخاطب انبوه، لحظهای رهایش نمیکند. گاه حسرت شاعران و نقاشان را میخورد، که برای ستاره شدن به ازدحام جمعیت و مجالس پرشور و تعامل با ساواک نیازی ندارند. اما آنها هیچ وقت لذت و سرخوشیِ لحظهی پایان سخنرانی را درک نمیکنند: آنجا که سخنور قهار، از پشت تریبون پایین میآید، سیگارش را روشن میکند و از میان حضاری که ایستادهاند، عبور میکند و با کفزدنهای مداوم و هیجانانگیز آنها تشویق میشود و در جمعیت محو میشود. شاید آرزو میکرد یک نقاش بزرگ بود و نیمهشبی از خواب بیدار میشد و اتاق را روشن میکرد و به حاصل دسترنج و نقاشیهایش مینگریست یا که ذوقی در شاعری داشت و در تنهاییاش، الهامی شاعرانه به رؤیایش میآمد. اما او نقاش نبود و به رغم نثر شگفتانگیز و افسونگری که داشت، طبعآزماییاش در سرودن شعرهای موزون و نو و سپید چنگی به دل نزد و ترجیح داد پس از مرگش آنها را بسوزانند. او سخنور بود، و برای عرضهی هنر خود، به جمعیتی انبوه نیاز داشت، البته اگر ساواک میگذاشت. اما تعاملاتش با ساواک به مشکل برخورده بود. نامههای طولانی و تحلیلهای همدلانهاش از انقلاب شاه و ملت، دیگر به کار نمیآمد. ساواک از این بازی دوگانه و مشکوک خسته شده بود. اینبار او باید نقدی بر مارکسیسم که نوع دینی و غیر دینیاش، فضا را مسخر کرده، مینوشت و در کیهان به چاپ میرساند. خودش نیز به نظر میرسید نسبت به حوادث آیندهی ایران بیمناک است. هیچگاه به روحانیت خوشبین نبوده و در نامههایی که به ساواک نوشته نشانههای تجدید نظر در آرای او مشهود است. اما از آنکه خلاف جریان آب شنا کند و در راه رفته، درنگی کند و با مخاطبهای آشنا، درافتد، ناتوان بود. به واهمههای بینامونشانی مبتلا بود و از پیروان خود هراس داشت: از اینکه محبوبیتش را در میان آنها از دست دهد.
ساواک از او میخواست قدری از آن مطالبی را که در نهان، به بازجوها میگوید و مینویسد، در روزنامهای منتشر کند. اما نفس مطلب دادن به روزنامهی حکومت، از منظر مریدان، گناهی نابخشودنی و نشانهی سازش با دستگاه بود. دربارهی عکسالعمل مخاطبهای آشتیناپذیرش میاندیشید و عزت نفساش را در معرض آسیب میدید: «آن یکی بازی که بُد من باختم/ خویشتن را در بلا انداختم». شروع به نگارش مقاله کرد و آن را در بیرون از زندان به پایان برد. و در برابر سیل سؤالاتی که ناظر بر همکاریاش با «دستگاه» به سویش سرازیر شده بود، چارهی کار و مصلحت امر را در کتمان حقیقت میدید. یک بار در مجلسی، وقتی با سؤالی طعنه آمیزانه در این باب مواجه شد، سرش را پایین انداخت، دقایقی گذشت، حضار نگاهش میکردند، سرانجام سر را بالا آورد و با بیقیدی، پوزخندی زد و پرسشگران را شماتت کرد که چطور این سؤال به ذهنشان خطور کرده است و چگونه به خود اجازه دادهاند در صداقت او تردید کنند. تضاد میان اسطورهای که از او ساخته میشد و خود واقعیاش، که با بیخیالی و اعتماد بهنفسی کودکانه، همهچیز و همهکس را در آن تبوتاب خشونتها و سبعیتها، به بازی میگرفت، به سیاهیِ جهان ما افزود. پرسیدنی ست که این همه بازی برای چه بود؟ برای آنکه چند سخنرانی دیگر کند و مجموعه آثارش از ۳۳ جلد به ۴۰ جلد یا بیشتر برسد؟ اعتراض و دغدغهی او مشخص بود: «فقط من هستم که نباید حرف بزنم! عجب! همه چیز را بخشیدم، بیعت هم میکنم، و فقط میخواهم حرف بزنم! نمیگذارند.» یک بار دیگر به بخش اعظم سخنرانیهای او رجوع کنیم: «اقبال» و «انسان» و… . چه تحقیق سودمندی پشتِ این گفتارها وجود دارد؟ چه رازی و مسئلهای را در حوزهی «اقبالشناسی» برای ما حل میکند؟ کدام شعر او را تفسیر میکند؟ اساساً چیزی از اقبال خوانده است؟
پیشنهاد خواندن
همهی کوشش خود را به کار میگیرد تا از خود افسانه سازد: ملغمهای از دانشمند و قهرمان و مبارز. و در این مسیر، نشان میدهد که کلیشههای جاافتاده را خوب میشناسد. ادعای دکترا گرفتن در رشتههایی میکند که درس آنها را نخوانده است. اسم عام «دکتر»، نام خاصِ او میشود، اما او در جامعهشناسی و تاریخ، مدرک دکتری ندارد. مدرک او معادل دکترای دانشگاهی در «بیوگرافی مذهبی» است که پایان نامهی آن هم، ترجمهی یک فصل از کتاب فضائل بلخ، به فرانسه است. توفیق در کسب دو دکترا را به پدر سالخوردهاش هم میگوید و او نیز اینجا و آنجا آن را با افتخار، بر زبان میآورد. چرا باید معیار دوگانه داشت؟ لفظ «کُردانی عمل کردن» را مذموم شمرد ولی به او که رسید نادیده گرفت. کلیشهی دیگر، از خود چهرهای «ماورایی ساختن» و «مرزهای خودستایی» را درنَوَردیدن است. اینکه «سرشت مرا با فلسفه و حکمت و عرفان عجین کردهاند، حکمت در من نه یک علم اکتسابی… بلکه در ذات من است… فلسفه در آب و گل من است»؛ و در قیاس با آنان که سراغ دنیا و زندگی رفتهاند: «من بودا شدم… آفریننده شدم و نبوت یافتم و رسالت یافتم و جاوید شدم.» گاه هم خود را در ردیف پیامبران قرارمیدهد و زنش را سرزنش میکند، که چرا وقتی «قرآن پنهان» خود را برای او میخواند، به جای گرویدن به وی، منکرانه و «خشمگین و بیتاب و ناخشنود»، بر سرش فریاد میزند که: «این سورهها قرآن وحی نیست و اینها بر قلبت الهام نشده و خودت هم به اینها ایمان نداری.» و وی، خسته و سرگشته از این دعوای خانوادگی و برافروخته از دست «زن» و «روشنفکران» به خدا پناه میبرد و از او میخواهد که: «خدیجهی مرا نیز همچون خدیجهی محمد، عاشق مؤمن، بلکه مؤمن عاشق من ساز… . او را یک صحابی بیتاب دگرگون شدن ساز.»
فهرست استادهایی را به رخ میکشد که آنها او را به یاد نمیآورند: لویی ماسینیون، گورویچ و… . ادعا میکند دستیار ماسینیون بوده است ولی هیچ دلیل و شاهدی بر صحت این مدعا وجود ندارد. همچنین است گورویچ، وحکایت برخی از دوستان او، که مشعوفانه به نزد گورویچ میروند و با افتخار خود را هموطن و دوست او معرفی میکنند و با این پاسخ گورویچ سنگ روی یخ میشوند که چنین فردی را نمیشناسد. احتمالاً در مواجهه با او باید حجت را بر اعتبار خبر واحد گرفت و دلیل ادعا را خود مدعی دانست و دنبال شاهد دیگری نرفت.
همه این فضیلتها، در عصری که «مبارزه»، «اصالت» دارد، بدون سابقهی مبارزاتی درخشان، ابتر است و به کار جوانان نمیآید. اگر این مبارزه در ابعادی جهانی باشد، چه بهتر. مدعیاتِ ناشیانهای در باب مبارزهاش میسازد و دوستان و مریدانش به آن پروبال میدهند. اینکه با فرانتس فانون، نویسندهی کتاب دوزخیان روی زمین، نامهنگاری دارد و کتاب او را ترجمه کرده و به خاطر دفاع از مبارزان الجزایری و ارتباط با آنها در پاریس زندانی شده است و در دانشگاه دوست عبدالعزیز بوتفلیقه، وزیرخارجهی وقت الجزایر بوده است و در زندان فرانسویها با «گیوز» مصاحبه کرده که در فرانسه چاپ شده، و وصیت میکند آن را ترجمه کنند و در نهایت اینکه او با وساطت دوستان الجزایری خود از زندان شاه آزاد میشود. در خاطراتی ازقول «دکتر» میخوانیم: «در جبههی آزادیبخش الجزایر در پاریس فعالیت میکردم و با یکی از رهبران آنها کار میکردم. بوتفلیقه دانشجو بود و میآمد و از ما اعلامیههای جبهه را میگرفت و میرفت. رهبر جبهه که با من کار میکرد، گفت که با بوتفلیقه آشنا بشوید، جوان بسیار خوبی است. من هم آنجا با او دوست شدم. روی این سابقه بود که بوتفلیقه این کار را کرد.» اما بوتفلیقه چکار کرد؟ ایضاً از قول دکتر: «بعد از پادرمیانی الجزایر در قرارداد ایران و عراق، بوتفلیقه از شاه شیرینی میخواهد، شاه به خیال اینکه از او پول میخواهد گفته بود به تهران که رفتم تقدیم میکنم. بوتفلیقه گفته بود، نه من چیزی میخواهم که همینجا داری. شاه پرسیده بود چه چیزی؟ گفته بود آزادی دکتر شریعتی! شاه یکه خورده بود، او هم اصرار داشت که همین الان شما باید دستورش را بدهید. شاه که در رودربایستی قرار گرفته بود، به تهران تلفن میکند و دستور میدهد همین الان دکتر شریعتی را آزاد کنید. این دستور برای ساواک هم خیلی تعجبآور بود و البته ناراحتکننده. به هر حال مرا آزاد کردند.» تأملی در این قصهپردازی مضحک و تکیه بر کلماتی چون «رهبر جبهه» و «شیرینی خواستن وزیر خارجه» و «رودربایستی» و «تلفن فوری شاه»، به وضوح ساختگی بودن این مطالب، و البته آن «منِ متورمِ» نزدِ او را مشخص میکند. بعداً میفهمیم که از اول، این مدعیات بر گزاف بنا شده است: دولت الجزایر در ۱۹۶۲ تشکیل شد و در همان سال بوتفلیقه در ۲۵ سالگی به وزارت ورزش رسید. او در مدتی که «دکتر» در فرانسه بود در شهرهای الجزایر در حال مبارزه با استعمار فرانسه بود و هرگز به پاریس نرفته بود، چه رسد به آنکه در آنجا دانشجو باشد. سوانح زندگی بوتفلیقه در اینترنت موجود است. پارههای دیگر این داستان هم سست و شکننده است. البته قابل فهم است که دوران، دوران «چهگوارا» بود و کسی که همزمان در چند جبهه با استعمار میجنگید، مبارزی کامیاب بود. اما اینکه بوتفلیقه «جوان خوبی» بود و میآمد اعلامیهها را از من و یکی از رهبران جبههی آزادیبخش میگرفت و میرفت، عبور از مرزهای تخیل و سرگردان شدن در صحاری توهم است. مقامات پلیس فرانسه، زندانی شدن او را تأیید نمیکنند و رهبران و اعضای جبههی آزادیبخش الجزایر هم آشنایی با او را انکار میکنند. عجیبترین نکتهی این داستان، به مصاحبه با «گیوز» در زندان فرانسه بازمیگردد. اظهار میدارد که با این فرد در «زندان» در «سه شبانهروز پیاپی» مصاحبهای را انجام داده و متنِ آن توسط «ناشر فرانسوی» منتشر شده است. اما کسی به نام گیوز وجود خارجی ندارد و نسخهای از این کتاب هم یافت نشده است و یادداشتی هم در ارتباط با مصاحبه در آرشیو او موجود نیست. معلوم نیست وارثان او چگونه به این وصیتش میتوانند عمل کنند: «اگر مترجمی شایسته پیدا شد متن مصاحبهی مرا با گیوز به فارسی ترجمه کند.» صرفنظر از اشارات مکرر به «زندان» در این چند خط، به نظر میرسد، «دکتر» از ذکر داستان «موسیو گیوز» منظوری دیگرهم داشته است: اینکه آثاری به زبان «فرانسه» دارد که در آن کشور منتشر شده است.
باری این مسیر را میتوان طولانی کرد و به این ملامتها افزود و دوستداران او را دلشکسته کرد. به هر حال سخن گفتن از پایان دوران هر فردی تلخ و غم انگیز است: آن هم فردی که روزی ستارهای بزرگ و حیرتانگیز بود و از هر انگشتش هنری میریخت و در مورد عالم و آدم ابراز نظر میکرد. معمولاً خیلی زود و آسانتر از آنچه فکر میکردیم به موفقیت میرسید و البته آسان هم این موفقیت را از دست میداد. چه میشد اگر چند صباحی را به سکوت میگذراند، در مکتوباتش تأملی میکرد، در برابر هجوم ناگهانی و همه گیر شدنِ «نوار سخنرانی» ایستادگی مینمود و ایامی را به آرامش در کنار همسرش سپری میکرد. چه مسائل و مشکلات لاینحل و مستعجلی در دهههای چهل و پنجاه در ایران وجود داشت که بدون حرف زدن او، به خسرانی عظیم منتهی میشد؟ اکنون از این سخنرانیهای شورمندانه، جز تعارضهای بیپایان که پشت هر نویسنده و روشنفکری را به خاک میمالد، چه چیز به جای مانده است؟ و اگر آثار قلمی او چون کویر و گفتوگوهای تنهایی نبود چه نامی از او در عرصهی فرهنگ ایرانی باقی بود؟ قصد مبارزه با تباهی را داشت و تباهیهای عالم را میفهمید ولی با ترویج جنگ مسلحانه و تحریک به خشونت و تعلیم انقلاب و ارائهی اسلام ایدئولوژیک، راهی به رهایی از آن تباهیها نگشود، و با همهی استعدادی که برای ساختن داشت، با معصومیتی بر باد رفته، در صف تلخ اندیشها و ستیزهجویان قرار گرفت. ولی بر خلاف پیروانش، صلابت رویارویی با پیامدهای این انتخاب را نداشت. درخت تنومندی نبود که در برابر تندباد حوادث تکان نخورد؛ هر چند اعتماد به نفس تمام نشدنیاش همه را متقاعد کرده بود در هر شرایطی قهرمان است.