جستارها و پرسه‌ها

کتاب‌فروشِ کتاب‌خوانِ کتاب‌باز

داستان زندگی داریوش دانشور کتاب‌فروشی که می‌گفت با کتاب‌هایم ازدواج کرده‌ام

وسط‌های تیرماه سال ۱۳۹۷ بود. لیلی گلستان به دعوت کافه کتاب «آفتاب» و عابس قدسی آمده بود مشهد تا دربارۀ ترجمه‌ها و کتاب‌هایش حرف بزند. من مجری آن جلسه بودم و همین‌که رسیدیم توی کافه‌کتاب آفتاب و افتادیم وسط جمعیت، خانم گلستان بیش‌تر از هرکس دیگری رفت طرف مردی که من هم از دیدنش تعجب کردم. گرم و صمیمی با هم چاق‌سلامتی کردند. انگار خاطره‌های‌شان زنده شده بود. خانم گلستان کمی معطل کرد و کنارش ماند و بعد ما برنامه‌مان را پی گرفتیم؛ اما همچنان پس ذهنم بود که از او بپرسم داریوش دانشور را از کجا و چطور می‌شناسد. مرگ داریوش دانشور، صاحب «کتاب‌ دانشور» در ۸۴ سالگی کاری کرد که به گلستان پیام بدهم و بپرسم ماجرا چه بود؟ مشهد کتاب‌فروش وکتاب‌باز قهاری را از دست داده بود که کرم‌کتاب‌ها و آرشیویست‌ها و صفحه‌بازها و اهل موسیقی مدیونش بودند. لانه‌ی کم‌نور خیابان ملاصدرای مشهد که اغلب با موسیقی کلاسیک و صدای قمر و شجریان و قوام پر بود همیشه جای آدم‌هایی بود که می‌دانستی اغلب‌شان با کتاب‌های‌شان ازدواج کرده‌اند. این جمله‌ی معروف خودش بود. می‌نشستند و درباره‌ی عشق‌شان حرف می‌زدند، درباره‌ی نسخه‌های مختلف با چاپ‌های متفاوت و ترجمه‌های مختلف و جلدهای مختلف و فونت‌ها و صحافی‌ها و ده‌ها چیز به‌نظر ساده و بدیهی دیگر که در نظر آن‌ها بسیار اهمیت داشت. قبل از این‌که پیام صوتی خانم گلستان را باز کنم، رفتم به دکانش که باز بود و روشن. میزی وسط کتاب‌فروشی چیده بودند با تصویری از صاحب مغازه، یک شمع کوچک و یک جلد شاهنامه.

پیرمردی که
داستان‌های عاشقانه می‌خواند
روایت کارمند کتاب‌فروشی

امید پورعرب نزدیک به چهارده سال در «کتاب دانشور» و کناردستِ داریوش دانشور مشغول به کار بود. به‌طرز عجیب‌وغریبی عاشق نعلبندیان است و تقریباً هرکسی بخواهد در ایران کاری درباره‌اش کند حتماً سراغی از او می‌گیرد. همچنان که احسان رسول‌اف که چندسال پیش می‌خواست براساس زندگی نعبلندیان مستندی بسازد، سراغ او هم آمده بود. مغازه‌ی دانشور چند روز بعد از درگذشتش باز شده بود و من هم رفتم داخل و نشستم به گپ‌وگفت با امید: «عاشق عباس نعلبندیانم و چیزی نیست که از او ندیده یا نخوانده‌ باشم، اما اولین بار کتاب‌هایش را پشت ویترین دانشور دیدم. خیلی‌ از بچه‌های مشهد اولین بار بعضی از کتاب‌ها را توی کتاب‌فروشی دانشور دیدند و راه تازه‌ای برای‌شان باز شد. همه زندگی‌اش کتاب بود و رمان‌خوان قهاری هم بود و تقریباً یادم نمی‌آید کتابی از خاطرات رجال سیاسی از دوره‌ی اواخر قاجار به این طرف منتشر شده که او ندیده یا نخوانده باشد. برعکس آن چهره‌ی اخمویش که جزو صورت و میمیکش بود، مهربان و رک‌وراست بود. مثلاً اگر کسی می‌آمد داخل و می‌گفت نیچه چه بخوانم یا نعلبندیان را چطور شروع کنم یا هر سؤال شبیه به این، از ریشه شروع می‌کرد برایش به توضیح دادن. می‌گفت از این‌جا شروع کن و به این‌جا برس. دریغ نمی‌کرد.» دانشور به قول عاشقان کتاب، «کهنه‌فروش» بود و امید می‌گفت هرجا کتابخانه‌ای می‌خرید که کتاب محبوبش را بعد از سال‌ها لابه‌لای کتاب‌هایش پیدا می‌کرد، به وجد می‌آمد و همان‌جا خواندنش را شروع می‌کرد: «چند سال پیش یک کتابخانه‌ی پروپیمان از کتاب‌های انگلیسی‌زبان خرید که یک نسخه از ترز راکنِ امیل زولا هم داخلش بود. بی‌نهایت این کتاب را دوست داشت. تنها کتابی بود که با خودش برد تا بخواند. همیشه می‌گفت همسر اولم کتاب است. می‌دانی! ما کتاب‌فروش داریم، کتاب‌خوان داریم، کتاب‌باز و کتاب‌شناس هم داریم که خب هرکدام یک مهارت است، اما دانشور یک کتاب‌فروشِ کتاب‌خوانِ کتاب‌بازِ کتاب‌شناس بود که در تمام ایران مانندش ندیدم. هرکسی که توی کار کتاب است لزوماً همه‌ی این مهارت‌ها را ندارد. حالا دوستانم به من می‌گویند تو کتاب‌شناسی ولی راستش من در تمام عمرم هرچه دارم با وردستی و شاگردی دانشور یاد گرفتم. او از این جهت بی‌نظیر بود. یادم نمی‌رود یک بار داشتم کتاب خاطرات سرتیپ آیرملو را وارد سیستم می‌کردم. همین‌طوری پرسیدم: آقادانشور! آیرملو کی بود؟ شروع کرد با جزئیات فراوان درباره‌اش حرف زدن. ذهنش مثل ساعت کار می‌کرد. شناختش از کتاب‌ها واقعی بود، نه تزئینی و دکوری.»

با داریوش
«چَه‌چَه» درمی‌آوردیم
روایت لیلی گلستان

پیشنهاد خواندن

او را تقریباً در هیچ برنامه‌ای نمی‌دیدیم، اهل بروبیا به برنامه‌ها نبود. بیش‌تر توی کتاب‌فروشی‌اش بود، اما این‌بار از وسط کتاب‌های کم‌یاب و نایابش در خیابان ملاصدرا بلند شده بود آمده بود کمی این‌ورتر. مرگ داریوش دانشور در آذرماه امسال باعث شد دوباره یاد آن لحظه بیفتم. برای همین به خانم گلستان پیام دادم و از آن روز پرسیدم و او هم مفصل پاسخم را داد: «داریوش دانشور، پسرعمه‌ی پسرعمه‌ی من بود. ما یک خانواده‌ی پر از بچه بودیم. حدود ده‌دوازده بچه که همیشه تابستون‌ها همه‌شان می‌آمدند خانه‌ی ما برای شنا. همه هم تقریباً هم‌سن‌وسال بودیم و باهم خیلی بهمان خوش می‌گذشت. از آن جمع تقریباً تنها کسی که مثل من خیلی اهل کتاب بود و راجع ‌به کتاب و کتاب‌خوانی و رمان‌هایی که می‌خواند صحبت می‌کرد، داریوش دانشور بود. برای همین ما بیش‌تر با هم دوست شدیم. بعد تصمیم گرفتیم که در سه ماه تابستان باهم مجله‌ای دربیاوریم. من و داریوش می‌رفتیم ته حیاط خانه، پتویی روی زمین پهن می‌کردیم و سه تا مجله درست کردیم به نام «چه‌چه». جلدش را داریوش می‌نوشت. هم نقاشی‌اش خیلی خوب بود و هم خط بسیار خوشی داشت. مطلب پیدا می‌کردیم و جدول درست می‌کردیم و شعر و قصه پیدا می‌کردیم و کلی کار دیگر. من این مجله‌ها را دارم. خیلی خیلی زیبا هستند. بعد دیگر هرکسی رفت سر خانه و زندگی خودش. داریوش هم رفت مشهد. همدیگر را ندیدیم تا این‌که چند سال پیش آمدم مشهد برای سخنرانی و گفت‌وگو توی کتاب‌فروشی آقای قدسی که خیلی هم عالی بود و خیلی هم شلوغ شد. وقتی رفتم دیدم توی صف اول یک نفر دارد با لبخند من را خیره نگاه می‌کند. نگاه کردم دیدم داریوش است. حالا خودم قصد داشتم بهش زنگ بزنم و خبر بدهم که دارم می‌آیم مشهد؛ ولی خب خودش آمده بود سخنرانی من و نشسته بود توی ردیف اول. خیلی خوشحال شدم که بعد از این‌همه سال او را می‌بینم. بعد ما را شام برد بیرون و این آخرین دیدار ما بود.»

از تدریس در دانشگاه
تا پناه بردن به کتاب‌فروشی
روایت همسر

سراغ المیرا دانشور، همسر داریوش دانشور هم می‌روم. در تدارک سفر است و احتمالاً برای مدتی ایران نخواهد بود. برای همین در فرصتی که دخترش، لارا، فراهم کرد از او پرسیدم جرقه‌ی کتاب‌فروشی از کی به ذهن همسرش افتاد: «ایده‌ی تأسیس کتاب‌فروشی سال ۱۳۷۷ به ذهنش خطور کرد. آن اوایل همین مغازه‌ی خودمان در خیابان ملاصدرا در اجاره‌ی کس دیگری بود، اما چون او خیلی عجله داشت که زودتر این کار را بکند مغازه‌ای در خیابان دروازه‌طلایی اجاره کرد و کارش اولین‌بار از آن‌جا آغاز شد. به یک سال نکشید که مستأجرمان رفت و از سال ۱۳۷۸ دیگر در مغازه‌ی خیابان ملاصدرا مستقر شد.» دانشور عاشق ادبیات ایران بود و موسیقی ایرانی را بسیار دوست داشت. در دوره‌ای ویولن کلاسیک می‌نواخت و بعد که با همسرش به مشهد می‌آیند ویولن کلاسیک ایرانی را هم آغاز کرد و در دوره‌ای هم نقاشی را به‌صورت حرفه‌ای انجام می‌داد. همسرش می‌گوید داریوش شخصیت چندوجهی داشت و یک‌جا نمی‌نشست: «فارغ‌التحصیل رشته‌ی آب‌های زیرزمینی و زمین‌شناسی از دانشگاه تهران بود. شاگرد اول بود و از دست شاه نشان درجه‌ی یک علمی گرفت. همین باعث شد برای ادامه‌ی تحصیل در رشته خودش به انگلستان و بعد به فرانسه فرستاده شود. وقتی برگشت شروع کرد به تدریس و ترجمه‌ی کتاب‌های حوزه‌ی خودش. بعضی از آن کتاب‌ها به منابع دانشجویان هم تبدیل شد. دیگر کارش فقط نوشتن بود و خواندن. همان کاری که خیلی دوست داشت. اما انقلاب فرهنگی باعث شد از دانشگاه کنار گذاشته شود و ایده‌ی کتاب‌فروشی از همان‌جا به ذهنش خطور کرد.» ظاهراً بعد از چند سال دوباره برای تدریس به دانشگاه دعوت می‌شود، ولی او دیگر تمایلی به برگشت ندارد و ترجیح می‌دهد در کتاب‌فروشی‌اش بماند. البته دانشور به آن معنا کتاب‌فروش نبود، عشقِ کتاب بود. آن‌قدر عاشق و حاذق در پیدا کردن نسخه‌های نایاب کتاب‌ها که بهرام بیضایی نیز برای پیدا کردن برخی از منابعش سراغی از او بگیرد: «آقای بیضایی به‌نوعی از اقوام ما هستند. چند باری ایشان را دیده بود و یک بار هم دانشور کمک کرده بود یکی از منابع تحقیقی ایشان را به دست‌شان رسانده بود. او هم برای تشکر هدیه‌ای برای دانشور فرستاد. اما بیش‌تر از آقای بیضایی، ابراهیم گلستان با ایشان در تماس بود. او هم از اقوام دانشور است و با هم ارتباطی تنگاتنگ داشتند. با این‌که آقای گلستان دیگر ایران نبود ولی گاه‌به‌گاه با همدیگر تماس داشتند. آقای گلستان علاقه‌ی خاصی به داریوش داشتند و داریوش هم خیلی دوست‌شان داشت.»

می‌گفت: اشتباه کردم رفتم لندن
باید از اول کتاب‌فروش می‌شدم
روایت کیوان ساکت

داریوش دانشور مدت‌ها در کنار کیوان ساکت آموزش سه‌تار می‌دید و همین رفت‌وآمد استاد و شاگردی باعث شد بین آن‌ها دوستی چهل ساله‌ای ایجاد شود؛ آن‌قدرکه وقتی با ساکت تماس می‌گیرم و می‌‎خواهم درباره‌ی دانشور حرف بزند با حسرت خاطره‌هایش را مرور می‌کند: «دوستی من با داریوش دانشور به چهل سال پیش برمی‌گردد. وقتی در مشهد بودم او برای یاد گرفتن سه‌تار می‌آمد پیش من. در همان جلسات اول، بعد از دوسه هفته، رابطه‌ی ما خیلی صمیمی شد طوری که باهم می‌رفتیم پیاده‌روی. خاطرم هست مسئولیت مهمی در اداره‌ی آب‌وفاضلاب شهر داشت. اواخر دهه‌ی شصت بود. تقریباً هیچ‌کدام از کارشناسان به‌خاطر این‌که اضافه‌کاری به آن‌ها تعلق نمی‌گرفت مسیرهای دورتر از حدود پنج کیلومتری را بازدید نمی‌کردند. برای همین کشاورزانی که نیاز به چاه داشتند معطل می‌ماندند. دانشور این کار را می‌کرد تا درضمن، بتواند فرصتی پیدا کند و موسیقی تمرین کند و سه‌تار بزند. به هر حال خیلی با تمرین پیشرفت کرده بود ولی شوربختانه آرتروز دستش باعث شد نتواند ادامه بدهد.» حالا محل دیدار تازه‌کردن‌های ساکت و دانشور در کتاب‌فروشی تازه‌تأسیس او در خیابان ملاصدرا بود: «وقتی کتاب‌فروشی را باز کرده بود به من گفت: چه اشتباهی کردم رفتم لندن این‌همه درس خواندم. من اصلاً باید از اول کتاب‌فروش می‌شدم. یادم می‌آید هیچ‌وقت دنبال کتابی در قفسه‌ها نبود، هر کتابی را که می‌گفتی می‌دانست باید از کجا و از کدام قفسه بردارد. به معنای دقیق کلمه کتاب‌ها را خوانده بود. می‌دانست هر کتابی راجع‌ به چیست و چه محتوایش دارد و به درد چه‌کسی در چه مقطعی از کتاب‌خوانی‌اش می‌خورد. این‌همه شوق و شور درباره‌ی خواندن کتاب، برایم جالب و کم‌نظیر بود. آخرین‌باری که دیدمش همچنان دغدغه‌ی کتاب و کتاب‌فروشی داشت ولی به‌خاطر ناتوانی بدنی و سن زیاد نمی‌توانست عملاً در کتابخانه‌اش حضور داشته باشد. می‌دانم که خیلی به کتاب‌فروشی‌اش وابسته بود. خیلی زیاد.»