اندیشهی پویا: خسرو منصوریان، هشت سالی کوچکتر از علی شریعتی است و وقتی علی شریعتی پیش از ۴۴ سالگی راه مهاجرت را انتخاب کرد، سال ۱۳۵۶، او جوانی ۳۶ ساله بود که روی ایوان خانهی علی شریعتی در خیابان جمالزادهی تهران دوست همشهریِ مشهدیاش را در آغوش گرفت و در جریان تصمیم او به مهاجرت یکباره قرار گرفت. منصوریان در نوجوانی در کانون نشر حقایق اسلامی مشهد با علی شریعتی و پدرش محمدتقی شریعتی آشنا شده بود و در سالهای پایانی عمر شریعتی، خصوصاً فاصلهی آزادی از زندان تا مهاجرت، از نزدیکترین دوستان او بود. با او دربارهی روحیات شریعتی پس از آزادی از زندان و نامهها و بازجوییهایی او که در اسناد ساواک منتشر شده است گفتوگویی کردهایم که در ادامه میخوانید.
آقای منصوریان، شما بعد از آزادی شریعتی از زندان در آستانهی نوروز ۱۳۴۳، ارتباط تنگاتنگی با او داشتید. رابطهتان با شریعتی چگونه برقرار شد و چگونه عمق پیدا کرد؟
من دانشآموز سیکل اول در مشهد بود که به کانون نشر حقایق اسلامی رفتوآمد پیدا کردم و هر هفته پای صحبتهای استاد محمدتقی شریعتی حاضر میشدم. آنجا دورادور با شریعتی آشنا شدم، چون او سنوسالش از ما بیشتر و جلوتر بود. تا اینکه سال ۱۳۴۱ در رشتهی مددکاری اجتماعی قبول شدم و به تهران آمدم و پایم به حسینیهی ارشاد باز شد. سخنرانیهای شریعتی عمیقاً مرا تحتتأثیر قرار داد. جمعهها که میرفتم حسینیهی ارشاد، یک ضبطصوت خریده بودم و ضبط میکردم. یادم هست که سخنرانی شریعتی با عنوان «پدر، مادر، ما متهمیم» بسیار مرا متأثر کرد و تا مدتی پرسشهای زیادی نسبت به دین سنتی و شریعت برایم ایجاد شد. تا اینکه بعد از مدتی خدا را دوباره پیدا کردم. من به راه رفتن مورچه و رعدوبرق آسمان و همهی چیزهای اطرافم که نگاه میکردم، دنبال خدا میگشتم. بعد، وقتی سخنرانی شریعتی دربارهی حج را شنیدم، عزم حج کردم تا به گفتهی شریعتی اسلام را در قالب حرکات ببینیم و درک کنم. موقع رمی جمرات، سنگ را به زر و زور و تزویر زدم. میخواهم بگویم که چگونه شریعتی و سخنرانیهایش، ما و شخصیتمان را ساخت. از حج که برگشتم، ولیمهای در مشهد داشتیم و دوستان و فامیل دعوت بودند. آنجا یکی از اقوام مذهبی و سنتی ما گفت حاجخسرو، چطور شد رفتی مکه؟ گفتم رفتم تا اسلام را ببینم. پسرعموی من که سمپات حزب توده بود، یکدفعه گفت خسرو، مگر اسلام اینجا نبود که رفتی آنجا پیشسنیها تا اسلام را ببینی؟ من هم گفتم نه، این اسلام ما پوستین وارونهی اسلام است. میخواهم به شما بگویم که چطور ادبیات شریعتی من را در مقابل حزب توده و بزرگترهای فامیل که مذهبی سنتی بودند، مسلح میکرد. بگذریم، فردای ولیمهی سفر حج، به مغازهی آقای حکیمی رفتم که از دوستانم و از اعضای فعال کانون نشر حقایق اسلامی در مشهد بود. پرسید ظهر کجا هستی؟ گفتم خانهام. گفت به خانهی ما بیا، خانم شریعتی هم هست. من هم رفتم و آنجا پورانخانم را هم که به مشهد آمده بود دیدم.مدتی بعد متوجه شدم که خانم پیری که به او ننه میگفتند و پرستار مونا، بچهی چهارسالهی دکتر شریعتی بود، به تازگی مرده، و پوران خانم که صبحها برای تدریس از خانه به مدرسه میرفت، این بچه تنها در خانه میماند. یک روز مونا میگوید این بابا که روزها میخوابد و با من بازی نمیکند، به همان زندان برگردد، بهتر است. این حرف، دل دکتر شریعتی و پورانخانم را میشکند. پورانخانم دربهدر دنبال مهد کودک میگشت و خانهشان هم در تهران، خیابان جمالزاده، کوچهی نادر، پلاک ۱۰ بود. من هم مهدکودکی را درسال ۱۳۵۰ به نام «آشیانهی کودک» تأسیس کرده بودم که در خیابان کارگر و نزدیک خانهی آنها واقع بود. متوجه شدم که پوران خانم به آنجا مراجعه کرده بود تا مونا را ثبتنام کند و گفتهبودند ظرفیت تکمیل است، باید در لیست انتظار بمانید. خلاصه، در جریان ماجرا قرار گرفتم و فردایش ترتیب ثبتنام مونا در مهدکودک را دادم. بعد از آن صبحها دنبال مونا میرفتم و او را به مهدکودک میآوردم و دختر خودم را هم به مدرسهی مهران که کمی آنطرفتر بود میرساندم.
اشاره کردید که شریعتی بعد از آزادی از زندان شبها بیدار بود و روز را میخوابید. در گفتوگوهای تنهایی شریعتی که متعلق به این دوره است میخوانیم: «هر روز صبح که خود را در آینه میبینم درست میبینم که لااقل سالی بر من گذشته است. روزها را برای اینکه از عمرم بدزدم میخوابم و شبها… شبها با تنهایی و سیاهی و سکوت در زیر باران رنجها که مدام میبارد زانو به بغل خاموش مینشینم و انبوهی از خاطرههای مرده و آرزوهای مجروح در برابرم.» گزارش میدهند که شریعتی بعد از آزادی از زندان در سال ۱۳۵۴ بسیار افسرده شده و بیشتر از همیشه، درونگرا شده بود. بهنظرتان علت این افسردگی چه بود؟
چه کسی گفته او افسرده شده بود؟ من چنین برداشتی ندارم. ولی باید در نظر گرفت که در آخرین زندان، چه بر شریعتی گذشت. اصلاً چرا شریعتی بعد از آن زندان، سیگار را با سیگار روشن میکرد؟
نقل است که از او پرسیدند چرا اینقدر سیگار میکشی و گفته بود من سیگار نمیکشم، بلکه فقط کبریت مصرف میکنم.
این هم از روحیهی طنازانهی او بود. در زندان سال ۱۳۵۲ مجاهدانی را که شکنجه میکردند و مثل بچههای او بودند، در سلول شریعتی میانداختند. آنها که زندان رفتهاند میدانند که صبحانه، ناهار و شام، آتش را بهوسیله شیشهای که داخلش الکل و سرش فتیلهای است، میآورند و اگر سیگاری باشید، یک سیگار هم میدهند تا با آن آتش روشن کنید. وگرنه در زندان که آتش نبود. شریعتی برای اینکه آتش داشته باشد تا آنهایی که سیگاری هستند بتوانند سیگار روشن کنند، در سلول سیگار را با سیگار آتش میزد.
این روایت را شریعتی برای شما تعریف کرده؟
بله، خودش به من گفت، وگرنه شریعتی قبل از زندان ۱۳۵۲ آنقدر زیاد سیگار نمیکشید. بنابراین شریعتی افسرده نشده بود. شریعتی محصور در خانه شده بود و امکان بیرون آمدن و سخنرانی در حسینیهی ارشاد نداشت.
چرا خودش را در خانه محصور کرده بود؟ نقل شده که هر کسی در خانه را میزد، شریعتی زیر راهپله مخفی میشد و به بچهها میگفت بگویید بابا در خانه نیست.
نمیدانم اینهایی که میگویید واقعیت دارد یا نه. اما حسین زاده که به دستور شاه، مجبور شده بود شریعتی را از زندان آزاد کند، به شریعتی گفته بود که معاشرت اجتماعی قدغن است. شریعتی هم مطابق همین قرارومدار عمل میکرد. برگشتن به زندان و آتو دادن به دست حسین زاده که هنر نبود. طبیعی است اگر غریبهای به منزل مراجعه میکرد، شریعتی مخفی میشد. اما من صدها بار به آنجا رفتم و شریعتی هیچوقت زیر پلهها مخفی نشد. شبهای زیادی دنبال او میرفتم و او را به خانهی دوستان میبردم، از جمله به خانهی علی بابایی. هفتهای یک شب هم به خانهی ما میآمد. ساعت یازده شب میآمد و تا ساعت سه و چهار صبح دور هم بودیم. خانوادهی عباس شیبانی و دکتر سامی و متحدین و هاله سحابی و بعضیهای دیگر هم میآمدند و بحث و گفتوگو داشتیم. و این جلسات هفتگی تا روزی که از ایران هجرت کرد ادامه داشت. در این دیدارها خاطرههای زیادی بهویژه در خصوص این که چطور باید بازجویی پس داد و رابطه با بازجو چطور باید باشد، تعریف میکرد.
اینها را شریعتی میگفت؟
بله. و دربارهی مطالبی که به نام او در کیهان چاپ شد که داستانش را خواهم گفت.
چند ماه بعد از آزادی شریعتی از زندان در نوروز ۱۳۵۴، مجموعه مقالاتی به نام «انسان، اسلام و مکتبهای مغرب زمین» و بعد هم «بازگشت به خویش» از شریعتی بهصورت پاورقی در کیهان منتشر شد. واکنش شخصی شما با دیدن انتشار این کتابها در کیهان چه بود؟
تصورم این بود که دروغ است. ماجرا را با خود شریعتی مطرح کردم و گفتم دکتر، اینها چیست؟ گفت انگار ملغمهای از صحبتهایم در کلاسهای اسلام شناسی مشهد است که با سخنان دیگرم مخلوط شده و اینطور درآمده است. گفت من میخواهم بفهمم که اساس این نوشتهها که به نام من در کیهان دارد منتشر میشود چیست، از کجا درآمده و چطور به دست کیهان رسیده است؟ رحمان هاتفی از کسانی بود که بچهاش در مهد کودک ما، همکلاسی مونا بود. بچههای زندانیانِ آن زمان را رایگان در مهدکودک ثبتنام میکردیم. به رحمان هاتفی که سردبیر کیهان بود گفتم ممکن است بگویی اینها از کجا آمده؟ گفت ساواک برای ما میفرستد. گفتم ممکن است یک برگ فتوکپی از آن به من بدهی؟ گفت بله، و یکی از آن اوراق را که برای چاپ به کیهان داده بودند، برایم آورد. من هم برای شریعتی بردم. دکتر نگاه کرد و درحالی که پکی به سیگارش میزد با همان لهجهی مشهدیاش گفت «ها، بعله». یعنی نوشتهی خود ساواک است و به کیهان داده. اینها نوشتهی شریعتی نبود.
آنطور که قبل از گفتوگو برایم روایت کرده بودید، گفتید شریعتی این برگههای دستنویس را که دید، گفت «ها بعله» و من هم دیگر از او نپرسیدم که دستخط خودت هست یا نیست، چون فقط میخواستم به جواب سؤال خودش برسد، و بقیهاش برایم مهم نبود.
اما بعدها با هم مفصل در این زمینه صحبت کردیم. «ها بعله»، یعنی خیالش راحت شد که خط خودش نیست.
اگر اینها متعلق به شریعتی نبود، چرا به همان شکل در مجموعهآثار شریعتی چاپ شد. در اسناد ساواک هست که متن این دو کتاب را که توسط شریعتی تهیه شده، برای شاه میفرستند و او پیشنهاد میکند که به صورت پاورقی در روزنامه منتشر شود و چیزی نیست که قابل کتمان باشد. حتا رضا علیجانی که طرفدار شریعتی است در بررسی این دو کتاب و اسناد ساواک شکی وارد نکرده است که شریعتی این کتابها را در توافق با ساواک تهیه کرده است. البته محتوای این کتابها با افکار و اندیشههای او بیگانه نبود و او ایدههای خودش را با یک روتوش به ساواک فروخته بود تا آنها را فریب بدهد.
آقای علیجانی یا هرکسی نظر خودش را میگوید و اشکالی هم ندارد. اما از شما و همهی کسانی که چنین موضوعی برایشان معضل و معماست میپرسم: پاسخ حقیقی و شفاف به این که آیا این کتاب را شریعتی نوشته است یا نه، چه مشکلی از ما و جامعهی امروز ما حل میکند؟ مملکت ما در این لحظه یعنی سوم دی ماه ۱۴۰۳ آنقدر سمن دارد که این یاسمن در آن گم است.
مشکلات امروز ما یک موضوع است، و این موضوع تاریخی لزوماً نباید مشکل جامعهی امروز ما را حل کند. به نظرتان مطابق اسناد ساواک، چرا شریعتی در تماس تلفنی با پورانخانم، با اشاره به اینکه امروز مقالهای از او در کیهان چاپ شده، اشاره کرده که او و احسان اظهار بیاطلاعی کنند و موضعی در این باره نگیرند؟
چه کسی میتواند اثبات کند این شنود، جعلی نیست؟ چه کسی شاهد این شنود بوده؟ کسانی که با ساواک کار کردهاند و زخم ساواک روی تنشان است، خوب میدانند که ساواک از این شگردها بسیار دارد. به عنوان کسی که با شریعتی بهخصوص در سالهای پایانی عمرش، زندگی لحظهبهلحظه داشتم، انتساب این کتابها به شریعتی را صددرصد رد میکنم. چنین چیزی با روحیات شریعتی سازگار نیست.
دربارهی نامههایی که شریعتی با دستخط خود به ساواک نوشته و در کتابشریعتی به روایت اسناد منتشر شده، هم همین نظر را دارید؟
وقتی آقای روحانی، اسناد ساواک را منتشر کرد در ایران فردا توضیح دادم که اینها دروغ است. کسی که شریعتی را میشناسد و با او زندگی کرده، میداند اینها دروغ است. شریعتی آنقدر باهوش و زرنگ بود که احتیاجی نداشت اینطور با ساواک نرمش نشان دهد یا کتاب برای چاپ در اختیارشان بگذارد.
یکبار داستانی از شریعتی تعریف کرده بودید که گفته بود ساواکیها مانند آن تیمساری هستند که باید دو تومان به او بدهید تا خودش را به آدم نمالد. ماجرای این داستان چه بود؟
مقنی معتادی در مشهد بود که چاههای توالت را خالی میکرد. او به خانهای رفتهبود و آنجا لباس کهنهی تیمساری را به او دادهبودند. وقتی پیرمرد شدهبود گدایی میکرد. دکتر میگفت یکبار با لباس تیمسار آمدهبود سراغ پدر پوران خانم و گفتهبود یک تومان بده. ایشان هم در جوابش گفته بود: تو که صبح آمدی و پنج ریال گرفتی. او هم گفته بود که درست میگویید، ولی اگر پول نمیدهید خودم را با این لباسهای آلوده و کثیف به شما میمالم؟ شریعتی این داستان را تعریف میکرد و میگفت بعضی از این ساواکیها مثل این تیمسار میمانند که آدم باید دو تومان بهشان بدهد تا خودشان را به آدم نمالند.
در یادداشتهای تنهایی شریعتی در سال ۱۳۴۸ که همزمان با نامهی او به ساواک است میخوانیم: «فقط من هستم که نباید حرف بزنم؟ عجب! همه چیز را بخشیدم. بیعت هم میکنم و فقط میخواهم حرف بزنم، نمیگذارند.» شریعتی دو نامه در سال ۱۳۴۸ به ساواک نوشته که نتیجهاش موافقت ساواک با سخنرانیهای اوست. قبل از نوشتن این نامهها، ساواک سخنرانی شریعتی را ممنوع کرده بود. چطور میشود این نامهها را بالکل دروغ خواند؟
دو مطلب وجود دارد. اگر بپرسید که آیا شریعتی اهل فریب دادن بازجویش بود یا نه، با صراحت هر چه تمامتر تأیید میکنم که این کار را میکرد. او اعتقاد داشت که هنر کسی که زیر شکنجه و فشار است، این است که خودش را با هر تمهیدی که شده، از زیر بار فشارها و اتهامها بیرون بکشد. شریعتی هم این هنر را داشت و در فکر فریب دادن و دور زدن بازجوهایش بود. اما اگر بپرسید که آیا او این نامهها را نوشته، نه میتوانم تأیید و نه ردش کنم. با شناخت عینی که از او داشتم میگویم که اگر میخواست از زیر فشارهای ساواک و بازجو رها شود، مبارزه نمیکرد و خودش را آنطور به آب و آتش نمیزد.
بههرحال اسناد متعلق به شریعتی همچون اسناد افراد دیگر منتشر شده. میتوان خوانشی از این اسناد داشت که به فهم ماجرا کمک کند. که بفهمیم چرا مشی شریعتی در بازجویی و دادگاه مثلاً متفاوت از مهندس بازرگان است.
اصلاً کاراکتر این دو نفر از زمین تا آسمان با هم فرق دارد. پورانخانم تعریف کرد که یک روز در کلاس دانشگاه سوربن، دکتر برای ارائهی مقالهای پای تخته رفته بود و نگاه کردم دیدم جورابهایش لنگهبهلنگه است. چنین روحیهای با کاراکتر مهندس بازرگان و نظم او کاملاً متفاوت است.
یک تفاوت دیگر هم این است که شریعتی کسی است که همهچیز را کارگردانی میکند، از جمله جلسهی بازجویی را، و از جمله گفتوگوهایش با دوستان و اطرافیان را. علاوه بر شور و شیدایی که نتیجهاش میشود همان جورابهای لنگهبهلنگه، او ویژگی دیگری هم دارد: اینکه همهچیز را کارگردانی میکند.
کاملاً درست است. چقدر حرف درستی است. در سراسر زندگی شریعتی این کارگردانی را میبینید. نهتنها این را قبول دارم، بلکه صد مهر تأیید بر آن میزنم. این حرفِ شما را وام میگیرم و میگویم شریعتی بازجویش را هم کارگردانی میکرد. و این پاسخ کسانی است از جمله حمید روحانی که به او ایراد گرفتهاند.
این برداشت حمید روحانی یا دیگران، که شریعتی تبدیل به عامل ساواک شده، اشتباه و دور از واقعیت است. اما این نوع کارگردانی کردن هم کار خطیری است. وقتی ساواک از شما میخواهد برنامههای خود را بدهید، و شما به جای یک صفحه توضیح، نامهی چهل صفحهای و تفصیلی مینویسید، بازی خطرناکی را آغاز میکنید، و وارد دیالوگی میشوید و نمایشنامهای را بازی میکنید که انتهایش نامعلوم است. آقای رضا قنادان میگوید شریعتی بعد از دیدار با ثابتی و نامهی چهل صفحهای اولش به ساواک، گفته فکر میکردم ساواکیها مشتی احمق هستند اما این بار که احضار شدم فهمیدم اشتباه کردهام. نوشتن این نامه برای فریب آنهاست، اما میتواند او را در شرایط سختی قرار دهد. اگر ساواک همان زمان، این نامه را منتشر میکرد، چه اتفاقی میافتاد؟
مشکل من با شما و کسانی که بحث این نامهها را پیش میکشند این است که برای شما انگار این نامهها عین واقعیت است و روشن شده که او این نامهها را نوشته در حالی که برای من روشن نیست.
اگر بفهمید او این نامهها را نوشته است، مسئلهدار میشوید؟
مسلم است. ممکن است شریعتی در لفظ و گفتار چیزی بگوید، اما زرنگتر از آن است که سند کتبی به دست بازجوی ساواک بدهد. او آدم زبلی بود. ممکن است در گفتار با این قصد که بازجو را فریب دهد و نرمش کند، این را گفته باشد ولی این را که سند کتبی بنویسد و دست آنها بدهد، محال میبینم. آن شریعتی که من میشناسم، این کار را نکرده است. وقتی کپی نامهای را که ساواک برای کیهان فرستاده بود به شریعتی نشان دادم، با خوشحالی گفت «ها بعله» یعنی اینها نوشتهی خود ساواک است. من این را از دو لب خود او شنیدم.
پس از نظر شما میان این نامهها و شخصیتی که شما از شریعتی میشناسید تعارضی هست، و همین هم نشان میدهد که این نامهها جعلی است. بازجوییهای زندان سال ۱۳۵۲ شریعتی به خط او هست که پیشنهاد داده با نظارت مستقیم به سخنرانیهایش در حسینیهی ارشاد ادامه دهد و نسبت به شلوغکاریهای مجاهدین در سخنرانیها ابراز ناراحتی میکند و میگوید آنها دشمن مشترک من و شما هستند. بهنظرتان او این حرفها را در بازجوییها ننوشته؟
شما چیزهایی را میگویید و مستند آنها را برای من میخوانید، اما آن شریعتی که من با او زندگی کردم، کسی نبود که هدف برای او، وسیله را توجیه کند. این که خواندید و گفتید ــاین کار را کنیم، جلوی مجاهدین را بگیریم که آن کار را نکنند و…ــ یعنی هدف وسیله را توجیه میکند. با توجه به شناخت خودم از شریعتی میگویم. هدف، وسیله را برای شریعتی توجیه نمیکرد. حسین وارث آدم را در نظر بگیرید. برداشتی را که از عباس دارد، زمانی که برای آوردن آب برای بچهها میرود. دستش را قطع میکنند، مشک را به دندان میگیرد. به او میگویند بیا و بیعت کن اما میگوید هیهات من الذله. اینها را از دو لب خود او شنیدم. چنین کسی با چنین فرهنگی الگوی اوست. پس اینها با هم نمیخواند.
یعنی به نظرتان شریعتی قصد نداشت که زمین بدهد تا زمان بخرد؟
بههیچ وجه منالوجوه. برای این که هدف، وسیله را توجیه نمیکند. شریعتی که عقدهی حرف زدن نداشت. نه او که دشمن او هم این حرف را نزده است. به پلاکاردهای انقلاب نگاه کنید، آیا کسی جز او هست که معلم انقلاب خوانده شود؟
یعنی معتقد نیستید که شریعتی با نوشتن این نامهها توانست موافقت ساواک با سخنرانیهای خود در دانشگاهها را به دست آورد، و با این وسیله به هدفش رسید؟
سخنرانی کردن برای شریعتی، هدف نبود، وسیله بود. اما این هنر نیست که تیغ دشمن را به گلوی خود فشار دهید. شهادت، هدف نیست. شریعتی این را به خوبی در کتابهایش تبیین کرده. شهادت وسیله است. اگر قرار بود بایستد، کشته و نفله میشد. خدا پدرومادرش را بیامرزد که آنطور تربیتش کرده بودند. بازجوییهایی که او پس داده، درسی برای همهی مبارزان است که وقتی مقابل آن صحنه و فشار قرار گرفتید، هنر نیست که بایستید و بگویید کردم، خوب هم کردم، هر غلطی میخواهید بکنید. چنین چیزی درست نیست.
بله، قرار نیست شریعتی مانند یک چریک سر موضع، دفاع سیاسی و ایدئولوژیک از مواضعش کند. اما برایتان عجیب نیست اگر شریعتی در طول بازجوییها و نامهنگاریهایش با ساواک کوچکترین تضاد و تعارضی با دستگاه امنیتی نداشته باشد؟
این از هنر شریعتی است. او نمیگوید من و شما یکی هستیم. میگوید من مانند مجاهدین که میخواهند براندازی کنند یا سایر نیروهای برانداز، در مقابل شما قرار ندارم.
آیا فکر میکنید شریعتی در بیرون از زندان، در حال مبارزه با سیستم نبود و هدفش براندازی نبود؟
چرا، اما مبارزهی پارلمانتاریستی میکرد. شریعتی طرفدار مبارزهی غیرمسلحانه و غیرخشونتآمیز بود. او بیشتر به فکر آگاهی دادن به جامعه و در فکر تغییر نفوس بود. با مسلسل و بمبگذاری موافق نبود.
یادتان میآید شریعتی قبل از سال ۱۳۵۴ در نقد مبارزهی مسلحانه صحبتی کرده باشد؟
چیزی به خاطر ندارم و نشنیدم.
با این حال تصورتان این است که شریعتی مخالف مبارزهی مسلحانه بود؟
مخالفت نمیکرد اما خودش هم کنار حنیفنژاد نمیایستاد و چریک نشد.
فارغ از سخنان انتقادی شریعتی در بازجوییها نسبت به مجاهدین و توصیفاتی که دربارهی آنها دارد، او قبل از بازداشت سخنرانیهایی مثل «پس از شهادت» را همزمان با شهادت احمد رضایی کرده بود که بهنوعی دفاع از مبارزهی مسلحانهی سازمان مجاهدین تلقی میشد. اما شما میگویید شریعتی مبارزهی مسلحانه را قبول نداشت؟
نگاه شریعتی به مبارزهی مسلحانه سیاه یا سفید نیست، خاکستری است. شریعتی ناتوان از چریک شدن نبود. میتوانست اسلحه به دست بگیرد، مانند لطفالله میثمی که نارنجک در دستش منفجر شد. اما آن مشی را قبول نداشت. با این حال، لطفالله میثمی را هم نفی نمیکرد. شریعتی میدید که عدهای جوان مسلمان با انگیزههای دینی و ملی میخواهند مملکت و مردم خودشان را از فلاکت استبداد شاهنشاهی نجات دهند. خودش نمیرود اسلحه به کمر ببندد و زندگی مخفی کند، اما این به آن معنی نیست که حنیفنژاد و سران اولیهی مجاهدین را نفی، منکوب و سرکوب کند و بگوید راه آنها غلط است. اصلاً مگر شریعتی جزو پایهگذاران نهضت آزادی خارج از کشور نبود که به فکر مبارزهی مسلحانه بودند؟ اما این فقط یک وجه ماجراست. او به جای مبارزهی مسلحانه به کار فکری روی آورد. ماجرای شریعتی، ماجرای یک دل و دو دلبر است. به چیزی ایمان دارد، و چیزی را درعینحال که رقیب خود میبیند، نفی نمیکند، نمیگوید باطل است، ولی یک شیوهی متفاوت میداند. برگردیم به سخنرانی «پس از شهادت» شریعتی که مناسبت اصلیاش شهادت امام حسین است. همینجا مچ شما را میگیرم و میپرسم آیا میتوانید بگویید امام حسین که روی یزید و یارانش شمشیر کشید، معتقد به مشی مسلحانه بود؟ حسین معتقد نبود نظام یزید را باید با مشی مسلحانه واژگون کرد؛ همچنان که حسن، برادرش نبود. وگرنه پیمان صلح با معاویه نمیبست. شریعتی در «پس از شهادت» میگوید آنها که رفتند کاری حسینی کردند، اما نباید نتیجه گرفت که لزوماً مجاهدین و مبارزه مسلحانه را تأیید میکند.
یعنی بهنظرتان غیرمستقیم دربارهی مجاهدین و شهادت رضایی صحبت نمیکند؟
ابداً. هیچ ربطی ندارد.
تغییر ایدئولوژی در سازمان و مارکسیست شدن اعضا، چه تأثیری بر شریعتی گذاشت؟
از اینکه چنین حادثهای رخ داده به شدت متأثر و ناراحت شد. ایام خوبی نداشت. اما شریعتی بههیچ وجه قبول نداشت که اگر چریک فدایی نماز نمیخواند یا اسلام را قبول ندارد، نجس است. وقتی هم فتوای نجس خواندن مجاهدین از زندان بیرون آمد، آن را بهکل قبول نداشت.
در تأیید این صحبت شما، نقل است که بعد از آزادی شریعتی از زندانِ سال ۱۳۵۲، شریعتی در جلسهای با آقای مطهری میگوید دشمنی داریم که امپریالیسم و استعمار است، و رقیبی هم به نام مارکسیسم داریم؛ و آقای مطهری ناراحت میشود و میگوید مارکسیسم رقیب اسلام نیست، دشمن اسلام است. شریعتی مارکسیسم را دشمن اسلام نمیدانست و بنابراین نسبت به چریکهای مارکسیست هم همدلی داشت.
کاملاً درست است. نگاه او با آیتالله مطهری تفاوت داشت. وقتی شنید حسن آلادپوش و محبوبه متحدین شهید شدند، شب تا صبح خوابش نبرد. نوار حسن و محبوبه را پر کرد و نوار را به خودم داد که به آقای متحدین و معصومه خانم در مشهد رساندم. آنها پارههای تنش و مثل بچههایش بودند. نمیتوانست نسبت به آنها بیتفاوت باشد.
شریعتی نمیدانست که حسن آلادپوش و محبوبه متحدین مارکسیست شدهاند، اما به نظرتان اگر مطلع هم میشد، تفاوتی نمیکرد؟
بله، چون بهنظرم آنها را بهعنوان رقیب نگاه میکرد، نه دشمن. کمااینکه به چریکهای فدایی هم نگاه انتقادی داشت و آنها را رقیب فکری خود میپنداشت اما در جهتی متحد خود هم میدانست.
سؤالی هم بپرسم دربارهی پیامی که شما از شریعتی برای آیتالله خمینی در نجف بردید. ماجرای این پیام چه بود؟
یک روز پدر یکی از بچههای مهدکودک که در اوقاف کار میکرد، به من گفت: منصوریان میخواهی بری کربلا؟ و اگر میخواهی ساعت چهار بعدازظهر بیا فرودگاه و سراغ کاروان آملوبابل را بگیر. من هم بلافاصله رفتم خانهی شریعتی و گفتم امروز عصر دارم میروم نجف و کربلا. شریعتی هم گفت: چه خوب! دوتا خواهش از تو دارم. یکی اینکه برو از مقبرهی حر عکسی برای من بگیر و برایم بیاور. دوم اینکه برو پیش آقای خمینی و بگو فلانی گفت چرا این آقایان روحانیون اینقدر علیه من صحبت میکنند و نظر ایشان را بپرس. من به هرترتیبی بود خودم را در نجف به آقای خمینی رساندم و پیام شریعتی را منتقل کردم. آقای خمینی هم در پاسخ گفت که شریعتی بسیار به اسلام خدمت کرده، بهویژه در گرایش جوانان به اسلام در دانشگاهها، نقش او بسیار خوب بوده، اما یعنیچه که میگوید من به حریهالمتقین نقد دارم، یعنی چه که میگوید مراجع یک دستشان برای گرفتن وجوهات پیش مردم دراز است و یک دستشان برای بوسیدن. من هم گفتم که همین امروز صبح یکی از اعضای کاروانی که از تهران آمدیم برای تقدیم وجوهات روستایشان به آیتالله خویی نزد ایشان میخواست برود و مرا هم به عنوان شاهد تحویل این وجوهات با خودش برد. و آنجا دیدم که مردم دورتادور یک اتاق بزرگی نشستهاند و هرکسی از در اتاق آیتالله وارد میشود، دست ایشان را میبوسید و وجواهتش را میداد و نوبت نفر بعدی میشد. بعد دیدم که دوست ما دست را بوسید و پول را داد و گفت: استدعا میکنم رسیدی به من بدهید چون این پول مال من نیست و این رسید را باید در بازگشت تحویل بدهم. ایشان گفت رسید لازم نیست. و وقتی اصرار کرد، آقای خویی گفتند برو داخل حیاط و بگو فلانی بهت رسید بدهد و همزمان دستشان را از پشت سر این دوستِ ما رد کردند، برای بوسیدن نفر بعدی. برای آقای خمینی اینرا تعریف کردم و گفتم این چیزی بود که خودم با چشمانم دیدم. خلاصه، پیام شریعتی را دادم و پیام آیتالله خمینی را هم در تهران به شریعتی منتقل کردم.
به فصل آخر زندگی شریعتی و مهاجرت او بپردازیم. شریعتی در آستانهی نوروز ۱۳۵۴ از زندان آزاد میشود، اما برخلاف گذشته، اجازهی سخنرانی پیدا نمیکند، و به یک بنبست میرسد. او بیشتر از اینکه اهل نشستن در خانه و پژوهش در خلوت باشد، دوست داشت میان مردم و جمعیت باشد و سخنرانی کند. آدم در خانه نشستن، پژوهش و دود چراغ خوردن نبود. و این بنبست شریعتی را در وضعیتی قرار داد که تصمیم به مهاجرت گرفت. روایت شما از مسیر منتهی به مهاجرت شریعتی چیست؟
بحث خوبی را مطرح کردید. شریعتی حرف نمیزند، سخنرانی نمیکرد و عقدهی مطرح شدن و کف زدن برای خود نداشت. پارهپارههای جگر شریعتی بود که از حلقومش بیرون میآمد. او در خلوت، پارههای جگرش را نمیتوانست بیرون بریزد. تنها آنجا که مخاطب در مقابلش نشسته و رابطهی چهره به چهره با او برقرار میکرد، پارههای جگر از حلقومش بیرون میآمد. اینکه کتابی از دکتر شریعتی را بخوانید یا سخنرانیای از او را بشنوید، دو تأثیر متفاوت روی شما دارد. این در مورد همهی افراد صدق نمیکند. شریعتی را سخنانش و لحن بیانش متمایز میکرد. حالا تصور کنید که شریعتی در سالهای آخر یعنی از ۱۳۵۴ تا ۱۳۵۶ به نوعی در حصر خانگی است. در این مدت که او در خانه نشسته بود، فکری کرده بود که با من هم درمیان گذاشت. گفت الان دیگر وقتش رسیده که یک الگوی محمدی درست کنیم و مدینهسازی کنیم؛ همانطور که محمد از مکه به مدینه هجرت کرد تا اسلام را نه در حرف و خلاء، که روی زمین پیاده کند، ما هم باید کار مشابهی کنیم. قرار بر این شد که به لبنان برویم و دهی را بخریم. صحبت از پولش شد که بلافاصله گفتم «آشیانهی کودک» را میفروشم و پولش را در اختیارت قرار میدهم. اینجا بود که این فکر پخته شد و گفت حالا دیگر باید هجرت کرد. قرار هم بود با هم برویم.
شما کمک کردید تا او گذرنامهای با نام علی مزینانی بگیرد. ماجرایش چه بود؟
مدتها بالا و پایین کردیم، تا اینکه من به دفتر گذرنامه در تقاطع کریمخان و آبان رفتم و اتفاقی سروان مفید را دیدم که از همدورهایهای دبیرستان من بود و افسر شهربانی شده بود و در ادارهی گذرنامه کار میکرد. آشنایی دادم و داستان را سربسته گفتم. مطرح کردم که یکی از دوستانم به نام شریعتی میخواهد برود اما شناسنامهاش به نام علی مزینانی است. متوجه شدم که میتوانیم پاسپورت شریعتی را به نام علی مزینانی بگیریم. فرمها را به من داد و به پورانخانم دادم و دکتر پر کرد. فرمهای پرشده را با عکس و سایر مدارک گرفتم و به ادارهی گذرنامه بردم و پاسپورت را گرفتم و تحویل دادم. یکروز صبح در خانه بودم که پوران خانم تلفن زد و گفت بیا علی با شما کار دارد. وقتی رفتم، دیدم چمدانها در تراس است. سوسن و سارا هم ایستاده بودند. اول فکر کردم استاد شریعتی به رحمت خدا رفته است. پرسیدم سوسن جان، سارا جان، بابابزرگ فوت شده است؟ میخواهید به مشهد بروید؟ گفتند نه. شریعتی گفت: من دارم میروم و دلم نیامد بروم و به تو نگویم. دیدم شریعتی با آن آیکیوی بالا و زرنگی و باهوشی خاص خودش، همانطور که بازجویش را فریب میداد، منصوریان را هم سر کار گذاشت. شریعتی به من نگفته بود که بلیط گرفته و در حال رفتن است. اما دلش نیامده بود به من نگوید و برود. همانطور که همدیگر را بغل کرده بودیم و خداحافظی میکرد، گفتم: پس من چی؟ گفت: برایت نامه مینویسم که بیایی. این نشانهی هوشیاری و بزرگی او بود که حتا به منی که پاسپورت او را گرفته بودم و میخواستم «آشیانه» را بفروشم و پولش را هزینه کنم، نگفته بود. چرا؟ چون بزرگ فکر میکرد و کوچک گام برمیداشت. قبل از اینکه وارد خانهی شریعتی شوم عبداله رادنیا را با پیکانش، جلوی خانه دیدم و شریعتی با او به فرودگاه رفت. و رفت که رفت. تا اینکه یک روز با تماس پوران خانم مطلع شدم شریعتی کشته شده. زنگ زدم به علی بابایی و گفتم: مرغ از قفس پرید.
فکر میکنید شریعتی کشته شده یا سکته کرده است؟
من معتقدم که او را کشتند. دلیلش هم این است که دکتر در طبقهی بالای خانه بود و وقتی صدایش میکنند و جواب نمیدهد و میروند بالا، میبینند پنجره باز است و دکتر شریعتی به دمر روی زمین افتاده و دماغش توی صورتش پخش شده و رد خون هم روی دیوار است. مشخص است که یکی از پشت ضربهی محکمی به او زده که او را به دیوار کوبیده و کشته است.